عنوان مجموعه اشعار : .
شاعر : فاطمه نیک بخش
عنوان شعر اول : چشمان تو*در چشم هایت تلخی یک راز پیچیده
این خانه با دلتنگی از آغاز پیچیده*
از ترس حتی سوی تو چشمم نمی چرخد
در قعرِ چشمت، حسرت پرواز پیچیده
وقتی که رفتی اشتباهاتم زیادی شد
در جائ جایِ خانه بوی گاز پیچیده
بعد از تو حتی شانه کردن رفت از یادم
مو دور مو مثل کلافی باز پیچیده
چشمم تهی از اشک، بغضم تَر،ولی هرجا
آوازه ی دردم چُنان آواز پیچیده
در قهوه ی چشمان تو چیزی که شیرین نیست
در چشم هایت تلخی یک راز پیچیده
بیت اول تضمین از آقای حسن پاکزاد
عنوان شعر دوم : سرفه شد...حرف جوان و پیر تنها سرفه شد
درس محصل آب، بابا، سرفه شد
بغضی نفس گیر است،سهم شهرمان
ناقوس مرگ اینجا و آنجا، سرفه شد
گنجشک پر، انسان پر، قلبم گرفت!
هق هق برای ُمرده حتی، سرفه شد
دورهمی کو؟ کو بهار خنده ها؟
انگار تنها حرف دنیا سرفه شد
شهرم عزادار است و شعرم روسیاه!
امسال سلطان غزل ها سرفه شد
میخواست عاشق باشد از اول_ردیف_
میخواست تا _ما_باشدّاما سرفه شد..
عنوان شعر سوم : ..
در این یادداشت، با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر دو غزل، از یکی از شاعران گرامی همشهری سلطان غزل، زندهیاد استاد حسین منزوی. دوست شاعر ما هفدهسالهاند، جوانتر از شعر باتجربهی خودشان. و تنها دو سال نوریست که همنفس شعرند. حاصل جمع این ویژگیها یعنی تجربهی کوتاهمدت اما متراکمی در پشت سر و فرصتی طولانی ـ به فضل حق ـ در پیش رو، که به لطف پیگیری و اهتمام، میتواند نویدبخش بر قله نشستن شعر این دوست شاعر جوانسال باشد. به نظرم نقطهی قوت این شعرها، حواسجمعی مداوم و چالشیست که دوست شاعر ما با خودش در مورد مضمونپردازی داشته است. نگاهی سردستی به عناصر بیتها و کاری که شاعر از آنها کشیده است، نشان میدهد که شاعر، این دغدغه را یافته است که چطور باید عناصر و ارکان و ابزارهای مفهومی و تصویری را به خدمت یک اندیشهی واحد و منسجم دربیاورد. اما در کار این دوست شاعر، (همانطور که از شاعران نوقلمتر انتظار میرود و طبیعیست)، زبان و کاربردهایش نقصهایی دارد. مثلاً تعبیر «پیچیده شدن» که به ضرورت نشستنش بر مسند ردیف، همراه ناگزیر ابیات است، برای «خانه» جوابگو نیست؛ «این خانه... از آغاز، (با دلتنگی) پیچیده [شده]». اگر در اینجا صحبت از جاده یا سیگار یا تومار (چیزهایی که قابلیت پیچیدن و پیچیده شدن دارند) بود، میشد گفت که از آغاز با دلتنگی یا هر چیز دیگری «پیچیده»اند یا «پیچیده» شدهاند. اما گفتن این که «خانه از آغاز با دلتنگی پیچیده [شده] است»، چه معنا یا تصویر کارآمد و بهینهای میتواند در ذهن خواننده ایجاد کند؟ باید حواسمان باشد که ما در شعر، فقط نمیخواهیم به هر ضرب و زوری که شده، معنایی را برسانیم. این کافی نیست. بله، خواننده میتواند بفهمد که شاعر میخواسته بگوید که این خانه (یا چشمخانه) از آغاز با دلتنگی عجین و همدم بوده یا اصلاً خشتخشتش با دلنگی بنا شده است. اما تنها رساندن این مطلب، (مخصوصاً وقتی که بیان ما شکل غیرعادییی یافته باشد و این غیرعادی شدن بیان و خروج کاربردهای زبانی از معیار، فایدهی افزودهی هنری و بلاغییی برای شعر ما به ارمغان نیاورده باشد)، کافی نیست. در شعر، چگونه گفتن گاهی بیش از چه گفتن اهمیت دارد. نمیدانم آنچه دوست شاعر ما در اینجا از دوست دیگری تضمین کرده، تمام بیت اول است یا بخشی از آن، اما در هر دو صورت، چیزی از نقدی که بر این بیت داریم کم نمیشود. شاعر، حتی در مقام تضمینکنندهی بخشی از شعر شاعری دیگر نیز، باز در مقابل آنچه از بین اشعار دیگران برمیگزیند و با گنجاندن آن در میان کار خودش به آن اعتبار میبخشد و تأییدش میکند، مسئول است. مثلاً یکی از ایرادهای بیت نخست، لااقل در شکل کنونیاش ـ که چه بسا در بافت قبلیاش (یعنی در شعر آقای حسن پاکزاد که از دوستان دیرین من هستند و اصل این بیت، گویا از ایشان است) جور دیگری قابل بازخوانی بوده باشد ـ این است که به ناچار، باید «این خانه»ی مصراع دوم را بر «چشمها» تطبیق دهیم و علیرغم ظاهر سازگار این تطبیق (تطبیق چشم با خانه، که البته تازه نیست و اصلاً حدقهی چشم را چشمخانه نامیدن در زبان فارسی، حاصل همین نگاه شاعرانه بوده است)، «مفرد» بودن خانه و «جمع» بودن چشمها با همدیگر ناسازگاری پیدا میکنند. علاوه بر این، تلخی به اندازهی کافی در این بیت، «مستقر» نیست (جای پایش در شبکهی تناسبات اجزاء بیت، محکم نیست). مثلاً تصور کنید که اگر شاعر چشم را در بیت اول، به جای خانه، قهوه دیده بود (همان اتفاقی که در بیت آخر این غزل افتاده است) چقدر این تلخی مناسبت بیشتری میداشت. همینطور واژهی دلتنگی در این بیت، پادرهواست و از حد یک ادعا و شعار فراتر نرفته؛ در صورتی که میشد با تدابیری لفظی ـ معنایی، کاری کرد که علاوه بر ادعای «دلتنگ» بودن، پارههای «دل» یا «تنگِ» آن با عناصر دیگری در بیت، ربطی پیدا کنند و نتیجتاً حضور این کلمه، فراتر از یک حرف و یک پیام، کارکردی کم و بیش «هنری» هم در بیت پیدا کند. بگذریم... . تا دو بیت اول، وجه تغزلی ماجرا چندان برجسته نیست. اگر کسی فقط دو بیت اول این غزل را بخواند، ممکن است فکر کند که شاعر دارد با هر کسی غیر از معشوق هم حرف میزند. حتی بیت دوم با آن دو کلمهی منفی «حسرت پرواز» و «قعر»، مخاطب (طرف خطاب) شعر را فردی معرفی میکند که نتوانسته پرواز کند و در قعر مانده است. این قعر، فقط قعر چشم یارو نیست؛ گویی شاعر با این تعبیر، خود آن شخص را هم در قعر و در حسرت ناتوانی از پرواز نشان میدهد. به اعتبار دو بیت نخست این غزل، حتی ممکن است احساس «دلسوزی» برای شخص طرف خطاب، برجستهتر از عواطف عاشقانگی و دلبستگی به نظر برسد. اما از بیت سوم، به برکت «وقتی که رفتی اشتباهاتم زیادی شد»، میفهمیم که شاعر دوست نداشته که «او» برود و تا وقتی که او بوده، اوضاع شاعر (احتمالاً عاشق و دلبسته) مرتبتر و روبهراهتر بوده است. بیت «کلافِ باز»، و تعابیری مانند «چشم بیاشک و بغض خیس»، عالی از آب درآمدهاند و گواهان دیگری هستند بر قابلیتهای شاعرانهی ذهن دوست شاعر ما. همینطور، اینکه شاعر، تلخی را در آغاز و فرجام شعرش نشانده، از تقلا یا لااقل توجه و ارادهی فرمی او نشان دارد. در شعر دوم، که شعریست با رنگ و بوی اجتماعی، شاعر را از اوضاع «شهر» و آدمهای آن گلایهمند میبینیم. در شعرهای انتقادی باید بسیار مراقب باشیم که نتیجهی کار ما شعارزده نشود. در شعر قبلی، یک بار (هنگام صحبت از «ادعا»ی دلتنگی)، پای «شعار» به میان آمد. شعار یعنی حرف و پیامی که نتوانسته باشد شکل عرضهی «هنری» پیدا کند. یعنی اگر وزن و قافیه را از آن سخن بگیریم، نگاه شاعرانه و شهود و مکاشفهی خاصی، یا لااقل در حداقلیترین صورت، ترفندی زبانی ـ لفظی ـ آوایی، پادرمیانی نکرده باشد تا آن پیام را در کادوی زیبای دیگرگونه و شاعرانه دیدن یا لااقل زیبا بیان کردن، بپیچد و عرضه کند. حتماً پای بعضی از سخنرانیها نشستهاید. آنجا که سخنران دارد نصیحت میکند یا وضعیتی را توصیف میکند، حرفش شعار محض است. ادعاست. چرا کلمهی ادعا را به کار میبرم؟ چون این طور حرف زدن ساده و سطحی، فقط فکر شما را درگیر میکند و حتی ممکن است شما را به فکر هم وادارد، اما «دل» شما را قانع نمیکند. جایی که دل آدم و آن نیمهی هنردوست مغز آدم با حرفی قانع (اقناع) میشود، آنجا بیان «هنری» شده است. مثلاً همان سخنران، در جایی که یک مثال و یک تمثیل و یک نماد و یک استعاره برای پشتیبانی از ادعا و پیام خودش مطرح میکند، به شهود شاعرانه نزدیک شده است. کار شعر، همین کار اخیرالذکر است؛ نه سخنرانی و نه مقالهی منظوم نوشتن. در این شعر (غزل دوم) هم هر جا که شاعر توانسته تصویر بدیعی برای پشتیبانی از پیام حرفش بسازد و عرضه کند، به شاعرانگی نزدیک شده است. مثلاً در مصراع اول، سرفه را نوعی «حرف» دیدن (سرفه، حرفِ جوان و پیر شد) به شاعرانگی نزدیک شده است. دوگانهخوانی مصراع دوم (1ـ درسِ «آب، بابا»ی محصل، سرفه شد؛ سرفه، درس شد. 2ـ درس محصل، متنِ «آب، بابا، سرفه» شد.) وارد حریم بلاغت شده است. در بیت دوم، خودِ سرفه را «ناقوس» (آن هم ناقوسی که برای مرگ نواخته میشود) دیدن، شاعرانه و شهودی است. خنده را بهار دیدن، به همین ترتیب، شعر است. حرف دنیا را سرفه دیدن هم همان شگرد مصراع اول شعر را تکرار کرده است. سرفه را غزل دیدن هم زیبایی خودش را دارد؛ مخصوصاً آن که پیاپی بودن سرفه، ما را به یاد قوافی مکرر و مشابه غزل هم میاندازد. اما مثلاً «شهرم عزادار است» فقط ادعا و شعار است؛ نشانهای از شاعرانه دیدن چیزی در خودش ندارد. حتی «روسیاه» نامیدن شعر، با آن که مستلزم چهره قائل شدن برای شعر است (پرسنوفیکاسیون)، اما همچنان فقط ادعاست؛ چون چیزی در داخل بیت، خواننده را قانع نمیکند که چرا باید شعر را روسیاه بداند؛ روسیاهی را باورپذیر و دلیلمند نمیکند؛ مستدلش نمیکند. بیت آخر این شعر را خیلی خیلی پسندیدم و به نظرم پایانبندی شایستهای برای این شعر خوب است؛ شعری که ابیاتش در یک جهت واحد معنایی شکل گرفتهاند و به دنبال همدیگر جلو رفتهاند. هرچند در این بیت (بیت آخر) اگر خیلی بخواهیم سختگیر باشیم، نمیتوانیم «عاشق» یا «ما» بودن را به اندازهی کافی، رو در روی (متضاد یا متناقض با، در منافات با) «سرفه» ببینیم زیرا از سرفه به سختی بتوان معنای انفراد یا نفرت یا جدایی را اخذ کرد. در این غزل، یکی از بیتها وضعیت بسیار بدی دارد و حتماً باید فکری به حالش کرد؛ بیت سوم. در «انسان پر» وزن مختل شده است و مثلاً اگر به جای انسان، کلمهی آیینه یا پروانه را داشتیم، وزن سالم بود. حتماً خود دوست شاعر من عالیترین کلمهی جایگزین را برای برطرف کردن این نقص، خواهد یافت. بابت پرگویی عذرخواهم و برای دوست شاعرم توفیق روزافزون آرزو دارم.