عنوان مجموعه اشعار : -
شاعر : محمد هدايت زاده
عنوان شعر اول : سرمازدهنسیم یک شب برفی گرفت جانت را
مچاله کرد غمی صورت جوانت را
چطور دست زمستان به ساقه ی تو رسید؟
چه شد بهار که سرما زد استخوانت را؟
اگرچه شمع خودش را به آب و آتش زد
نشد که گرم کند دست مهربانت را
و مرگ آمد و کم کم تو را به حاشیه برد
مگر خلاصه کند متن داستانت را
قبول کن که تو از یاد رفته بودی، مرگ
دوباره گرد هم آورد دوستانت را
عنوان شعر دوم : عنوان شعر سوم :
آقاي محمد هدایتزاده از مدتها پیش، نام خود را به عنوان سرايندهاي که هم تواناييهاي قابل توجهي براي قرار گرفتن در زواياي ديد شخصي و نگاههاي شاعرانه دارد، و هم از مهارت و سواد شاعرانهي نسبي اميدواركنندهاي برخوردار است، در ذهن من ثبت کرده؛ بدون این که با او از نزدیک و رودررو، مراودهاي داشته باشم. البته اگر بخواهم این پيشفرض را هم در نظر بگيرم که سابقهی سرودن ايشان، حدود سه سال است و بعد داوري كنم، میتوانم بگویم كه این همراه جوان پایگاه محترم نقد شعر، از مراتبي از نبوغ شاعرانه هم برخوردار است؛ نبوغی که اگرچه در ناخودآگاه او خانه دارد، با آگاهی و آموختگی، همسوست و در عین تازگی، از صدايي رسا و شیوا نیز برخوردار است؛ پس من به هيچ روي، نگران امروز و فرداي دوست جوانم نيستم؛ در حالی که خود او در قاب «پیام شاعر برای منتقد» نوشته است: «برای آقای ابراهیم اسماعیلی اراضي. با سلام و احترام، بعد از مدتها دوباره همه تلاشم رو کردم برای نوشتن این غزل. مدتی هست که به دلیل مشغلههای کاری و زندگی و وسواسهایی که در نوشتن پیدا کردهام خیلی سخت میتوانم به جمعبندی برای تمامکردن یک بیت و غزل برسم و این خودش مایه عذابم شده. چون احساس میکنم در جا میزنم. توضیح این که در خبرها دیدم زن جوانی که کنار خیابان میخوابید در شبهای برفی ابتدای زمستان جان داد، امیدوارم این توضیح در خوانش شما و نقدتون تاثیر نگذارد». و البته که من این دغدغه را خوب میشناسم و آن را ـ اگر به اندازه باشد ـ به فال نیک میگیرم. اندازهاش چقدر است؟ متناسب با تجربه و پیشینهی سراینده. چرا به فال نیک میگیرم؟ زیرا به این نتیجه میرسم که حالا دیگر شناخت دوست جوانم از شعر، آنقدر هست که چه در تجربههای خودش و چه در آثار دیگران، هر سرودهای را به عنوان شعر نپذیرد و دنبال جوهر راستین این ماهیت شگفت باشد. اگر من و شما در سرودن، به سروشکلدادن صورت مصراع و بیت بسنده کنیم، قطعا دیگر تأنی و تردیدی در سرودن نخواهیم داشت؛ چون بارها ثابت کردهایم که وجه صناعتیِ سرودن را یاد گرفتهایم؛ خرج کردن احساسات و شعار دادن را هم که بلدیم؛ مضمونتراشی هم که خب، تفنن چندان سختی نیست. وسواس نوشتن وقتی حاصل میشود که فرد، سعی میکند کم نگذارد یا خودش را گول نزند؛ وقتی که شاعر، خواهان آفرینش راستین باشد. شک نکنید که پس از صمیمیت بیشتر با شعر، خود او نزدیکترین دوستی خواهد بود که در مشغله و تنگناهای زندگی دستتان را میگیرد.
این که گاهی یک خبر یا موضوع روزمره باعث میشود انگیزهای در ما سر بلند کند و ما را به سرودن وادارد، نهتنها بد نیست بلکه یک رخداد کاملا طبیعیست اما هنرمند خلاق، کسیست که بعد از این تاثیر، به جای منظوم کردن و گزارش دادن از آنچه دیده یا شنیده است، رخداد خودش را بسراید. به همین دلیل، این که من بدانم این غزل، تحت تاثیر شنیدن خبر مرگ یک زن جوان بر اثر سرما سروده شده، نباید و نمیتواند تاثیری در خوانش و بررسی من از آن داشته باشد؛ چراکه اساسا هیچ متن هنریای کپی برابر اصل نیست و اگر متنی چنین باشد که دیگر نسبتی با هنر ندارد! فاجعه باید در اثر شکل گرفته باشد تا من آن را باور کنم و هیچ برگردانی از فاجعه به عظمت خود فاجعه نیست. من در این غزل، صرفا با خبر مرگ یک زن جوان در سرما مواجه نیستم؛ این «تو» هر کسی میتواند باشد؛ زیرا سراینده، فاجعه را به مختصات چهارچوبمند خبر، محدود نکرده؛ اینجا دیگر «چه کسی؟»، «کجا؟»، «چه چیزی؟»، «چرا؟»، «چه وقت؟» و «چگونه؟» همهی خبر نیست و پاسخ هیچ کدام از این پرسشها هم نمیتواند ثابت و واحد باشد... و این هنر شعر است.
در مصراع نخست، «نسیم» انتخاب خوبی نیست؛ چون لطافت آن، انرژی کافی را برای شکل دادن تصویر، در اختیارش نمیگذارد و اگر بخواهیم سختتر بگیریم، «شب برفی» اصلا نسبتی با «نسیم» ندارد؛ اگر «بوران» و «کولاک» و «تندباد» هم نباشد، در حداقلیترین حالت، «سوز» است و اگر مثلا همین کلمه استخدام شده بود، میتوانست با «مچالهکردن صورت» هم كه تصوير جانكاهيست و از هر فاجعهاي فاجعهتر، نسبت داشته باشد.
بیت دوم، پردهی دیگری از فاجعه است و البته که در این دو استفهام پیاپی، حسرت و غیرت یک عاشق، نهفته است. گفتم که شاعر، خبر را در مسأله یا مسائل خودش بازتولید و تحلیل میکند و اینجاست که پدیدارها نقشهایی نمادین به خود میگیرند؛ زيرا روي سخن شعر با همهي هستيست و حسرت و غيرتش اگرچه هر بار به بهانهاي گفته ميشود، روي به همهسو دارد. زيبايي اين بيت، در اين است كه بهار را روي سكوي استنطاق نشانده؛ بدون اين كه مثل هميشه و همهكس بخواهد به سبزي و گرمي كليشهاياش بسنده كند. تصوير مصراع نخست، از يك تعدّي بزرگ سخن ميگويد و شاعر براي نشاندادن اين تعدّي به ظرافت، «دست» و «ساقه» را تصوير كرده است؛ انگار كه نامحرمي سرپنجهاش را بر ساعد ناموس هستي، كشيده و در اين دستدرازي، مغز استخوان نجابت، يخ زده باشد. حالا شاعر دارد ميپرسد «آي بهار بيغيرت! كجا بودي و گرمايت كجا بود!؟». و ناباوري، در لحن بيت، ضجّه ميزند؛ چراكه گفته بودم خبر شاعر، خبر بسيار بزرگي به قدر كل هستيست.
در بيت سوم، مصراع نخست، بهتنهايي زيباست و پيوندش با مصراع دوم هم سست نيست اما چيزي كه باعث شده بيت، كمتر از ظرفيت و داشتههايش عمل كند، استفاده از صفت «مهربان» در قافيه است؛ زيرا راز اين مهرباني بين راوي و شخصيت، مكتوم مانده و بيت را خصوصي كرده است؛ طوري كه انگار قرار نيست من مخاطب كه قرينهاي از اين مهرباني نميبينم را به خودش راه دهد. قطعا شخصيبودن متن با خصوصيبودن آن تفاوت دارد. شما ممكن است باغي شخصي داشته باشيد و درهاي آن را به روي ديگران باز بگذاريد تا عموم بتوانند از زيباييهايش بهره ببرند و دربارهي جزئياتش با شما سخن بگويند يا حتي اظهار نظر كنند و نيز ممكن است چهارقفلهاش كنيد! وقتي مخاطب نتواند چيزي از اين «مهربان»ي ببيند، شعر ما دونسخهاي ميشود و امكان تخاطب، به حداقل ميرسد.
بيت چهارم باز هم در جان زبان، به خيلي بهرهها رسيده است؛ «حاشيه»، «متن»، «خلاصه» و «داستان»، تعبيري عيني از «مرگ» ساختهاند كه هيچ نيازي به توضيح اضافه باقي نميگذارد؛ حتي قيد «كمكم» كه انگار قرار است زجركششدن دومشخص قصه را به تصوير بكشد. و البته كه باز هم شاعر در تشكيك و تعريضي كه آن را با «مگر» نشان داده است، غيرتش را بر سر مرگ و البته كه عملگان مرگ، فرياد ميزند كه «زهي خيال باطل!»؛ من دارم ميگويم و ميپرورم تا نهتنها اجازه ندهم خلاصه شود بلكه تكثير و منتشر شود.
در بيت پاياني خطاب «قبول كن» اگرچه خوشظاهر است و نشان ميدهد كه سراينده سعي ميكند از داشتههاي كاربردي و معمول زبان بهره ببرد تا به صميميت بيشتر برسد، منطق گفتماني ندارد؛ زيرا در دومشخص اين متن، چيزي سراغ نداريم كه چنين زنهاري را موجّه كند. اتفاقا اين يادآوري و زنهار، بايد خطاب به ديگران باشد؛ ديگراني كه دوستي را به تنهايي و مرگ واگذاشتهاند تا فاجعه، مجال رخبستن بيابد. مگر نه اين كه اين دوستان ـ حتي اگر خود راوي هم يكي از آنان باشد ـ متهم به پريشانياند؟ پس آنها هستند كه بايد كمبودنشان را «قبول» كنند.
و خيلي حرفهاي ديگر كه چنين غزلي بر دل و زبان من گذاشته است اما مجالي براي گفتنشان نيست... . محمد عزيز! اگر قرار است نگفتنهايت باعث شود انگيزهها و ايدههايت چكيده و عصاره و پخته شوند، هرگز نگرانش نباش. شعر، پاداش هر كس را به تناسب صبوريها و همراهيهايش خواهد داد.