عنوان مجموعه اشعار : ۹۹۱۰-۴
شاعر : مهران عزیزی
عنوان شعر اول : ۹۹۱۰-۴۱در سرم نالهای غمانگیز است
چه کنم در سرم ننالد نی
مثل باران موسمی، یکریز
بر دلم سیل غم نبارد نی
غم به پایان نمیرسد هرگز
قصهها میروند و میآیند
در دلش تا بخواهی از غمها
قصههای نگفته دارد نی
در دلم شعلههای غم خفتهست
مثل آتش به زیر خاکستر
میدمد زیر کوه خاکستر
سینه را وانمیگذارد نی
در دلم شور ضرب میگیرد
سرد و سنگین و سوگوارانه
میروم رو به سوی خاموشی
گامها را که میشمارد نی
در سرم هوهَوارِ نینالهست
مثل هوهوی باد در نیزار
هر کجا را که زخم تازهتریست
کژمَدارانه میفشارد نی
میچکم چکه چکه روی زمین
تا که در باد سرد میخشکم
فصل نیدانه میرسد، خود را
باز بر باد میسپارد نی
برکهها ناگزیر میخشکند
بعد از آن دسته دسته نیها هم
باد اما هنوز میگردد
تا که در ناکجا بکارد نی
عنوان شعر دوم : ۹۹۱۰-۴۲هیچ میپرسی از خودت که چه شد
یارِ همروزگار همنفست
یادی از او نمیکنی دیگر
کو اسیر رهای در قفست
مردِ غمگینِ آشنایی که
همه جا بود و در کنارت بود
کَس و کارش تو بودی اما او
هیچ، هرگز نبود کار و کَست
هر طرف را نگاه میکردی
مرد بود و نگاه مغمومش
دور و بر در سکوت میپلکید
همچنان مردِ راه پیش و پَست
تا کسی را نشانه میرفتی
سینهاش جانپناه تیرت بود
هیچکس مثل او نمیدانست
آخرش تا کجاست تیررست
سایهات بود و پا به پایت بود
بیصدا مثل خاطراتی دور
بود، نزدیک و دور، اما بود
تا چه باشد بهانهات، هوست
هیچکس جز خودش مقصر نیست
کم که باشی نمیرسی به کسی
آرزوهات تا بزرگ شدند
عشق کافی نبود و مَرد بست
آفتابت شکفت و بالا رفت
سایهات زیر پات کم کم مُرد
هیچ...
دیگر نپرس از این که چه شد
یارِ همروزگار همنفست
عنوان شعر سوم : --
از آقای مهران عزیزی، ۴۲ ساله، از زنجان، با بیش از پنج سال سابقه در شاعری، دو شعر به دست من رسیده است با نامهای۹۹۱۰-۴۱ و ۹۹۱۰-۴۲ که هر دو به شکل چهارپاره نوشته شده است، اما چهارپاره نیستند. شاید بتوان آنها را غزلی دانست با مصراعهای بلند و وزن دوری؛ دو شعری که آنها را اینگونه نیز میتوان نوشت:
«در سرم نالهای غمانگیز است
چه کنم در سرم ننالد نی
مثل باران موسمی، یکریز
بر دلم سیل غم نبارد نی
غم به پایان نمیرسد هرگز
قصهها میروند و میآیند
در دلش تا بخواهی از غمها
قصههای نگفته دارد نی...»
میتوانیم آن را مثل قالب غزل هم نوشت؛ آنوقت میشود غزلی با وزن دوری:
«در سرم نالهای غمانگیز است، چه کنم در سرم ننالد نی
مثل باران موسمی، یکریز، بر دلم سیل غم نبارد نی
غم به پایان نمیرسد هرگز، قصهها میروند و میآیند
در دلش تا بخواهی از غمها قصههای نگفته دارد نی...
مولانا بیش از هر شاعری از وزنهای دوری استفاده کرده است؛ گروهی از شاعران کلاسیکسرای بعد از انقلاب، بهویژه شاعران جوانتر دهههای 80 و 90 هم در احیای اینگونه وزنها ید طولایی داشته و دارند. بنابراین، در این کار ابتکاری نیست؛ شاید بتوان آن را سلیقهای دانست در نوع نوشتن.
و اما بعد... من دو سه باری که کار آقای مهران عزیزی را نقد کردهام؛ هربار با شعرهای خوبی از وی روبهرو شدهام؛ اگرچه طبیعی است که اشکالهایی نیز بر آنها مترتب بوه است.
اینک دو شعر اخیر آقای مهران عزیزی:
دو بند نخست شعر اول همان حکایت «بشنو از نی» مولانا را بازگو میکند؛ اما شاید با کلماتی دیگر، اما نه با زبانی دیگر که مخاطب به تصور دیگر و تازهای از آن مفهومی که شهرهی آفاق است برسد. دلیل این امر هم روشن است؛ زیرا تا فرم و ساختار و زبان شاعری برای بیان مفهومی عام یا خاص و یا کلامی گفتهشده تغییر نکند و عوض نشود، اتفاقی از آن دست اتفاقهایی که مد نظر ماست نمیافتد. چه زمانی اینگونه اتفاقهای مبارک در شعر میافتد؟ زمانی که شعر از تجربههای شخصی سر برآورد و از آن سرچشمه جاری شود. بیشک تاثیر آگاهشدن از چگونگیِ فرم و ساختار و زبان اشعار موفق، ما را در رسیدن به آن تجربههای شخصی و سرچشمهها یاری خواهد کرد. در واقع، آگاهیهای قبلی ما به یاری ناخودآگاه ما خواهند آمد. البته از آخرین مصرع بند چهارم («گامها را که میشمارد نی») تا آخر شعر نخست، زبان شعر تا حدی تازه میشود و فضای شعر بهگونهای از تکرار بیرون میآید؛ اما این تازگی، امروزی و نو نمیشود؛ زیرا تا به آن حدی میرسد که انگار کن که مولانا در همان چهارچوب شعری خود، کلماتی و تعابیری تازه بیاورد، یا یکی از شاعران سبک هندی با بیتی و ابیاتی، به شعر خود تازگیِ دیگری بدهد. در سه بند پایانی شعر اول، ابیات تازهترند:
«در سرم هوهَوارِ نینالهست
مثل هوهوی باد در نیزار»
یا:
«باد اما هنوز میگردد
تا که در ناکجا بکارد نی»
در همین تازگی البته یکی دو جا بیان شاعر نامفهوم میشود. بیشتر به این معنا نامفهوم که تعابیر و کلمات درست و با سلیقه ادا نمیشوند:
«هرکجا را که زخم تازهتریست
کژمَدارانه میفشارد نی»
بند اول و دوم و بندهای دیگرِ شعر دوم هم، همه حرفهای معمولی است که کموبیش بین مردم و در محاوره نیز ممکن است بارها تکرار شده و طبعا بعد از این نیز تکرار خواهد شد؛ شاعر تنها به آنها وزن داده است:
«هیچ میپرسی از خودت که چه شد
یارِ همروزگار همنفست
یادی از او نمیکنی دیگر
کو اسیر رهای در قفست»
*
«مردِ غمگینِ آشنایی که
همهجا بود و در کنارت بود
کَس و کارش تو بودی اما او
هیچ، هرگز نبود کار و کَست»
به بیت دوم از بند سوم که میرسم، کمکم شک میکنم که این اثر از همان مهران عزیزیای باشد که من شعرهای خوبی از او دیدهام! بیتی سست با کلماتی نابهجا که تنها از گویندهای بدسلیقه برمیآید:
«دور و بر در سکوت میپلکید
همچنان مردِ راه پیش و پَست»
«میپلکید»؟!، «مرد راه پیش و پست»؟!
نیما و شاعران امروز هم از هر کلمهای، از جمله «میپلکد» و «پس و پیش» استفاده کرده و میکنند، اما درست و بجا و در جای خود که ایجاد زیبایی کند نه تنافر. همین بیت را جداگاه برای کسی بخوانی، فکر میکند طنز گفتهای یا کسی را هجو کردهای!
اما چهار بند آخر شعر روان است و کلام، شیوایی یک نظم(نه شعر) را دارد. البته همچنان با همان حرفهای معمولی که گاه خالی از اشکال هم نیست.
حرف آخر اینکه: هر شاعری شعرهای بد دارد. منتظر اشعار خوب مهران عزیزی هستیم.