عنوان مجموعه اشعار : به کدامین دیارِ خاطره امشب سفر کنم؟
شاعر : مهرداد عزیزیان
عنوان شعر اول : غزل شماره ۲۰یا رب از عمرِ ز کف رفته غمی نیست مرا
که در آهنگِ جهان زیر و بمی نیست مرا
شب به شب خونِ جگر میخورم از باده ی عمر
سیر از این باده شدن دردِ کمی نیست مرا
خاکِ خشکیده ی جان کِی بشَوَد منزلِ گُل؟
که ز هر اَبرِ گذر کرده نمی نیست مرا
نه فقط قافیه را فرصتِ طنّازی نیست
که به صد بیت هم ابروی خمی نیست مرا
نغمه میسازم و در خلوتِ خود میخوانم
بهرِ تعارف زدنش چون صنمی نیست مرا
در هوایی که ز آن سیر و بدان درگیرم
نفسی آمد و حین بازدمی نیست مرا
چون کُنم عزمِ مسیری که رَهَم از این حال
در بزنگاهِ عزیمت قدمی نیست مرا
بی تخلّص شده ام با تو سخن میگویم
که در این غربتِ گیتی عجمی نیست مرا
عنوان شعر دوم : غزل شماره ۲۳چُنان نمونه شدی کین جهان ندیده دگر
و عالَمی یَدِ خود از شعف بُریده دگر
ز کیمیای رُخت آنچنان جوان شده دل
که قدّ و قامتِ غم بی گُمان خمیده دگر
به سازِ جان زده ای نغمه های کوکِ طرب
ز صوتِ پُر شِکرت صد عزا رمیده دگر
توانِ دیدنِ حُسنت به گُل نمانده ببین
که رنگِ دیده و رُخسار از او پریده دگر
خوشم که بومِ زمان هم ز رنگِ آمدنت
دوامِ عیشِ مرا بی خزان کشیده دگر
به شوقِ پاقدمت دل دویده بر سرِ کوی
تمامِ نازِ تو را یک نفَس خریده دگر
زبان کُنم ثمنت چون تو خوش بیان صنمی
بگو که گاهِ شنفتن مرا رسیده دگر
از آن بهشتِ بَرین کز سخن بپا داری
نبین گُلی به زمین عاشقت نچیده دگر
و سازِگارِ وجودم نه هر خُمی بشَوَد
که بی تخلّص از این نوشِ جان چشیده دگر
عنوان شعر سوم : غزل شماره ۴۸من آن زمان که هر دو جهان در قرارِ اوست
از رشکِ این قرار، دلم بیقرارِ اوست
طاقت نباشدم چو ببینم به جز سَرَم
سرهای دیگری به جهان سر به دارِ اوست
از سوزِ عاشقی بِگُدازم قلم چو باز
بینم که عاشقِ دگری یارِ غارِ اوست
داند که من حسودم و چوبم نمیزند
دانم که هر دقیقه تنم وامدارِ اوست
من بی تخلّصم چه کُنم این گناه نیست
چون نام و کُنیه ها همه در اعتبارِ اوست
با اینکه این غزل به خزان طعنه میزند
چشمم همیشه در پیِ آن نوبهارِ اوست
افسوس از شبی که نشد طی کنارِ یار
روزی رسد که جان و تنم همجوارِ اوست
من اشتباه رفته ام از راهِ مستقیم
گویی که سیرِ خلقِ جهان در مدارِ اوست
هر بیت کز زمینِ سخن میکشم بُرون
محصولِ رحمت و مددِ کشت و کارِ اوست
باشد که ناسپاسیِ شاعر ببخشدش
وقتی خبر دهم که دلم خاکسارِ اوست
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر سه غزل. در شعر نخست، دوست شاعر ما که همشهری من هم هست، توانسته در هر بیت به خوبی مضمونسازی کند و ماجرای شعر را بیت به بیت به پیش ببرد. اما دو مسألهی مهم، و دو مانع اساسی، مانع از آن شده است که این شعر، بالاتر و بلندتر بپرد و از اینی که هست بهتر شود. یکی از این موارد که کلّیتر است، حال و هوای هنوز قدمایی و آرکاییک شعر است. بله، توانایی اینکه ما شبیه سعدی و حافظ و دیگر قلل شعر کلاسیک شعر بنویسیم، آرزویی رشکبرانگیز و خواستنیست اما مصروف کردن تلاش برای چنان هدفی از دو جهت عبث است؛ اول آن که چنین مقصدی دور و دیریاب ـ اگر نگوییم نایاب ـ است و شاعران بسیاری عمر خود را بر سر آن نهاده و به مقصود نرسیدهاند. اما برفرض که چنین غایتی به دس آمدنی هم باشد، باز باید پرسید آیا چنان شدن، از خود بودن ما ـ به مثابهی شاعر ـ نمیکاهد؟ آیا تنفس در حال و هوای مضمونی کهن، اساساً جلوهی آفرینشگری و خلاقیت ما شاعران امروز را نمیکاهد؟ اگر پذیرفته باشیم که اصل هنر بر خلاقیت است و هنر «صنعت» نیست که در آن بتوان به الگو و مدل و تجهیزات و تکنولوژی شبیهسازی محصولی دیگر رسید و عین آن را تولید کرد (که تازه اگر چنین مقصودی حاصل هم بشود، نتیجه، دیگر هنر نیست بلکه تولید انبوه چیزیست که روح کسی دیگر و کسانی دیگر در آن تعبیه شده و حلول کرده است). با این حساب، آیا اصولاً هرآنچه از گذشته به ما رسیده، تماماً وانهادنیست؟ طبعاً نه. ما شاعران، مانند کودکانی که تازه دارند زبان یاد میگیرند، قبل از اینکه اندیشهی خودمان را داشته باشیم، ابتدا باید کلمه و تعبیر جمع کنیم. گرایش به ساختن مضامینی مانند گذشتگان، و اغلب با همان تعابیر و مَجازها و استعارات، و همان عناصر مضمونساز، در بین شاعران ـ مخصوصاً شاعرانی که تازه دارند راه شعر را میشناسند ـ با همین استدلال قابل تحلیل است. مدتی زمان لازم است تا ما خودمان را پیدا کنیم، آن روح شاعرانهای که در کلمات دمیده میشود و آن نگاه شاعرانهی جاری در عموم اشعار را از خود شعرهایی که شنیدهایم و خواندهایم، جدا کنیم، و آنگاه نگاه خودمان را مبنای سرایش قرار دهیم؛ که طبعاً و طبیعتاً با عناصر دیده و شنیده و چشیده و تجربهشده و زیستهی خودمان عرضه خواهد شد. از آن به بعد، ما دیگر عمر را باده نخواهیم دید؛ چون احتمالاً در عمرمان «باده» ندیدهایم تا چنین مضمونی در کلام ما و در نگاه ما و در فکر انطباقگر شاعرانهی ما حلول کند. در آن صورت، اگر قرار باشد از ابروی یار هم سخن بگوییم، دیگر آن را با نگاه معاصر خودمان خواهیم دید. این نکته، یعنی همچنان بر مدار جنس نگاه کهن بودن، یکی از نقدهاییست که میتوان بر این شعر (شعر نخست) داشت. نکتهی گفتنی دوم، پیرامون سلامت زبان است. مثلاً بیت پنجم شعر اول را بنگرید؛ کلمهی شاعر با شکل لفظ محاورهاش (تارُف) در ذهن شاعر با وزن همساز شده و چنین کاربردی یکدستی زبان شعر را زائل و مخدوش کرده است. یکی از قوانین صحت زبان شعر، همگونیست. استفاده از کلمات در لباس رسمی یا محاوره، هیچ اشکالی ندارد به شرط آن که بافت شعر ما پذیرای آن باشد. اگر از آغاز داریم محاوره سخن میگوییم، یا فرازی از شعر ما مقتضی فراخواندن و احضار شکل محاورهی کلمات است، میتوانیم شکل محاورهی کلمات را احضار کنیم اما در بافت و بستر رسمی زبان، شکستهگویی جایی ندارد و نظم را بر هم میزند. اصولاً آنچه به زبان شعر مربوط است، یکی شامل همین لزوم حفظ تناسب بافتی کلمات است، یکی شامل انطباق جمل و کلمات بر ضوابط دستوری درست، یا منطبق بودن آن بر اَشکال کاربرد عمومی و خیابانی زبان است، و بالأخره در مرحلهی عالی، این که زبان به بهترین شکل محمول محتوای شعر ما شده باشد و همهی ظرائف لازم را (در حیطهی ارکان مختلف شر، از اندیشه گرفته تا عاطفه و خیال و موسیقی و...) انعکاس دهد؛ که در چنین صورتی، اجزاء زبان به شکل قهری و جبری، در درون خود، دارای تناسبات لفظی و معنویِ آرایهساز هم خواهد شد. در بیت مذکور، شاعر نه نها شکل محاورهی عارف را استخدام کرده، بلکه اصطلاح عامیانهی "تعارف «زدن»" را نیز به کار گرفته است. الحاق و اطلاق تعارف به «نغمه» را البته میشود شاعرانه دید و با آن کنار آمد. از لزوم یکدستی بافت سخن گفتیم. «بشودِ» بیت سوم هم گرچه کاربردش غلط نیست ولی بر اساس همین اصل همبافتی، اگر وزن به شاعر اجازه میداد که به جای آن، «شود» بیاورد، اسطقس زبان محکمتر و قرصتر و همگنتر میشد. اهمیت زبان شعر، در واقع اهمیت همهی عناصر دیگر شعر است چون وقتی زبان زلال باشد، همهی عناصر دیگر شعر به بهترین وجه در آینهی آن خودشان را نشان خواهند داد. یکی از چزهایی که ما شاعران باید تمرینش کنیم، روان سخن گفتن است؛ که این هم به مباحث زبان شعر برمیگردد. رعایت وزن، کار شاعر را تمام نمیکند. چه سود اگر ما توانسته باشیم وزن را به درستی رعایت کنیم اما به قول مردم «زورچپان» شدن کلمه در مصراع ما توی ذوق بزند و تصنع و جبر شاعر به رعایت وزن (به هر قیمتی) مانع از صمیمیت و روانی بیان شود؟ یکی از استدلالهای مخالفان شعر کلاسیک در روزگار معاصر، از قضا همین است؛ همین که وزن برای شاعران دست و پا گیر است. من چنین اعتقادی ندارم. بله، زندگی سراسر محدودیت است اما اگر میتوان با وجود محدودیتهای قانونی همچنان زندگی کرد و رانندگی کرد و پول درآورد و اصلاً با هر لطیفةالحیلی که شده، با سرما و گرما و جبرهای تحمیلی طبیعت کنار آمد، چرا نتوان با همین دست از محدودیتها شعر گفت؟ اتفاقاً هنر کسی که با وجود محدودیتها توانسته به طبیعیترین شکل از زندگی لذت ببرد، ارجمندتر است؛ نیست؟ به باور من، هم وزن عروضی و هم اقضائات زبانی (که هر دو به وقتش انعطاف لازم را دارند)، درست مانند زبانی که ما در کودکی میآموزیم، قابل نهادینه شدن و درونی شدن در وجود و اندیشهی ما هستند. آنانی که یک زبان دوم را به خوبی آموختهاند، هنگام جمله ساختن و حرف زدن، دیگر به ضوابط دستوری فکر نمیکنند و به فراخور حال، کلمات تازه را حتی ممکن است در شکلهای بدیع و درست، بدون تأمل به کار ببرند. در غزل دوم، «ید» را شاعر به جای دست آورده و غلط هم نیست اما آیا به قدر کافی زیبا و مناسب هست؟ به یاد داشته باشیم که هر جا خواستیم کلمهای یا تعبیری را در شعرمان بیاوریم که در عرف طبیعی و صمیمانهی زبان، آنگونه به کارش نمیبریم، حتماً باید این تغییر رویّهی ما دلیلی هنری هم پیدا کند وگرنه این هنجارگریزی نادلپسند، از سر ناچاری به نظر خواهد رسید. اینجا میکوشم تنها نکات منفی را یادآور شوم؛ پس سکوتم دربارهی خوبیها و توفیقات این شعرها را نباید به حساب بیانصافی و انکار گذاشت. در بیت ششم از آخرین غزل، آشکارا «آن» حشو است. در بیت آخر نیز اگر مقصود شاعر آن بوده باشد که «باشد که او ناسپاسی شاعر را ببخشد»، باید گفت که بیان سرراست و روان و صحیح اتفاق نیفتاده است. برای دوست شاعرم ـ شاعری که بیتها را ابرو دیده، رنگپریدگی گلبرگها در برابر محبوب را شهود کرده، شاعری که رفتن بر صراط مستقیم را در مدار دوست روا نمیداند ـ توفیق روزافزون آرزو دارم.