عنوان مجموعه اشعار : عهد جدید
شاعر : محمد یوسفی فیروزجائی (تخلص:یوسف)
عنوان شعر اول : عهد جدیدعهد جدید
کلیسایی که عیسی مانـد و تقدیس اش
ز عیسایش کلیـسا ماند و تثلـیث اش
مسیحایی که ربّ النـوع خورشید است
ز اهریـمن نـه خُنثیٰ مانـد و تلبیـس اش
چنــان راعی شده عیسی بن مریـم، کـه
در این معبد نه ترسـا ماند و قدّیس اش
خـدا ، روح القُـدُس شـد دیـن نصــرانی
چو عبرانی که موسی ماند و ابلیس اش
و از عیــسی ، چلیــپا مانــد و واتیـکان
کـه از بـودا، لهــاسا مانـد و تندیس اش
اســیرِ دسـتِ شیــطان شـد ، کلیـسایی
کهبا مسجد در اَقصیٰماند وتقدیساش
و رستاخـیز در بیـت المقــدس هاست
کلـیدش در کَنیسا ماند و تشخیص اش
در ایـن عهـــدِ جدیــد انجــیلِ یوحــنّا
کـه رویایش نویسا ماند و تدریـس اش
زنـی خورشـــید را انــدر بغــل دارد
کـه از او مـاهِ آســا مــاند و تأنـیث اش
بـه تـاجِ سـر، از او، اثــنیٰ عشــر، کوکب
ز مـاهِ آسـمان سا مـاند و تخصیص اش
و او از درد آبسـتن ، وَ نــالان بــود
پس از او اژدها سا ماند و تدلـیس اش
زمــانِ انتـــظارِ یوســف آخـــر شــد
زمــانی کـه پرنـسا ماند و پردیــس اش
عهد جدید ـ محمد یوسفی
۱۲ دی ماه ۱۳۹۹ ـ ۱ ژانویه ۲۰۲۱
عنوان شعر دوم : عهد جدیدـــــــــــــ
عنوان شعر سوم : عهد جدیدــــــــــــــ
در این یادداشت با هم مروری نقادانه خواهیم داشت بر یک غزل. مهمترین ویژگی این شعر، به نظرم موسیقی آن است؛ یعنی مجموعهی آوایی مستفاد از ترکیب قافیه و ردیفش در این وزن خاص، بخصوص قافیهای که نسبتاً کمکاربرد است (و همین بدیع مینمایدش) هرچند شاعر با همین قافیهی دشواریاب و دیریاب، غزلی پربیت عرضه گرده و توانش را از این نظر به رخ کشیده است. افزون بر نسبتاً پرشمار بودن ابیات این شعر، همین که شعر در وزنی کوتاه (با سه مفاعیلن) و پرطنین، و تقریباً بدون ردیف (!)، - اگر ردیف "ش" را که چندان جلوه ندارد، نادیده بگیریم - سروده شده است نیز بدان حالتی قصیدهوار داده است. شاعر از انواع "س، ص، ث"ها در قافیه سود جسته که شاید بلاغیون ارتدوکس را خوش نیاید ولی غلط نیست زیرا همهی این حروف الفبا برای ما فارسیزبانان یک صدای واحد دارد و اصل در قافیه، اشتراک وجه شنیداری آن برای اهل زبان است. اگر مهمترین ویژگی این شعر، همانطور که عرض شد، در حیطهی موسیقی باشد، چشمگیرترین کاستیاش به باور من، در حیطهی زبان و کاربردهای زبانیست. وقتی که از زبان شعر حرف میزنیم، در واقع داریم از همهچیز یک شعر حرف میزنیم. نه بدین معنا که زبان از دیگر عناصر و ارکان برسازندهی یک شعر، برتر و مهمتر است، نه... بلکه بدین معنی که زبان، خود، آینه و انعکاسدهندهی همهی عناصر و ارکان برسازندهی دیگر یک شعر هم هست. یعنی اگر در یک شعر، فکری هست، لابد و ناچار باید در زبان شعر، به بهترین و متجلیترین و کارآمدترین شکل، تجلی یافته باشد. اگر تصویری خیالانگیز در شعر ما جاریست، بر همین نمط باید در زبان شعر انعکاس یافته باشد تا "حیّ و حاضر" فرض شود. و به عبارت دیگر، مثلاً نمیتوان از حضور عاطفهی فردی یا جمعی غنی و سرشار در یک شهر سخن گفت، بی آن که این "احساسِ مورد ادعا" از وجنات زبان قابل درک باشد. پس زبان، به این اعتبار، همهچیز یک شعر است و میتوانیم از "رستاخیز زبان" در شعر، سخن بگوییم. به تعبیر قرآنی، زبان شعر، محمل "تبلی السرائر" یک شعر است. اما در معنای فروتر و حداقلیتر هنگامی که از وضعیت زبانی - بیانی یک شعر حرف میزنیم، سخن ما عموماً ناظر بر چگونگی انطباق کلمات و جملات شعر با موازین صرفی و نحوی (دستوری) یا کاربرد مرسوم و متداول کلمات و جملات است. اگر خروجی از این چهارچوب و عرف صورت بپذیرد، حق شاعر است به شرطی که تصرف شاعر در کالبد متداول، متضمن فایدهای هنری برای متن شعر بوده باشد. در چنین صورتیست که حاصل کار در مجموعهی زبانی یک شعر، کاملاً برای خوانندهی متن، قابل دریافت خواهد بود، صمیمانه و غیرتصنعی خواهد بود، و روان و گوشنواز و عادی (یا در صورت لزوم، عادتزدا ولی دلنشین) خواهد بود. در دو بیت آغازین غزل پیش رو، تکلیف ما با "که" روشن نیست. "که" نیز مانند "اگر"، نیازمند پاسخی در ادامهی جمله است. وقتی جملهی ما با "کلیسایی که فلان طور (بود) و مسیحایی که فلان طور است" آغاز میشود، خواننده در انتظار باقی جمله (بخش تمامکننده) میماند و نصیبی نمییابد. از این گذشته، ما ناچاریم بخشی ناگفته (محذوف) از جمله را در ذهن خود بازسازی کنیم تا لااقل ظاهر نحوی جملات سامان بگیرد: "کلیسایی که (از آن، تنها)، عیسی ماند و تقدیسش، ز عیسا(ی چنین کلیسایی)، کلیـسا ماند و تثلـیثش". اما ادامه دادن: "مسیحایی که ربّالنـوع خورشید است" دشوار است چون جملهی "ز اهریـمن نـه خُنثیٰ مانـد و تلبیـسش" معناپذیر نیست... "مسیحایی که ربالنوع خورشید است، از اهریمن، خنثی نماند!!! و تلبیسش نماند!!!؟؟؟". و در ادامه: "چنــان راعی شده عیسی بن مریـم، کـه در این معبد، نه ترسـا ماند و (نه) قدّیسش". فارغ از عیار مضمونی که بیت میخواسته بسازدش، حدف کردن "نه" در ساختار چنین جملهای قطعاً با کاربردهای مرسوم دستوری و عرفی سازگار نیست. و در ادامه به همین نحو: "خـدا، روح القُـدُس شـد (در) دیـن نصــرانی / چو (دین) عبرانی که (در آن) موسی ماند و ابلیسش" (و ضمناً چیزی از مواجههی موسی با شیطان در تورات به خاطر این بندهی حق نمیرسد). بیت "و از عیــسی ، چلیــپا مانــد و واتیـکان / کـه از بـودا، لهــاسا مانـد و تندیسش" شاید سالمترین بیت این غزل تا اینجای کار باشد؛ به شرطی که به "که" معنای "چو" بدهیم، یا در آغاز مصراع نخست هم مانند بدتیت مصراع دوم، به جای "و"، "که" را توصیه کنیم تا قرینه و موازنهی بیت کامل شود. به همین شکل، معنی "اســیرِ دسـتِ شیــطان شـد، کلیـسایی که با مسجد در اَقصیٰ ماند" را متوجه میشویم ولی در ادامه وامیمانیم که پارهی "و تقدیساش" را به کجای جملهی پیشگفته بچسبانیم؟! در بیت بعدی، یعنی "و رستاخـیز در بیـت المقــدسهاست / کلـیدش در کَنیسا ماند و تشخیصاش"، جملهی بیت درست است اما آیا شاعر از جمع آوردن "بیتالمقدس" مقصودی هنری و بلاغی داشته؟ یا صرفاً تقید به مراعات وزن عروضی او را به صرافت این خبط و حشو انداخته است؟ ابیات آخر را باید پیوسته خواند؛ نه به این معنا که لزوماً همهشان موقوفالمعانی باشند. شاعر در بیتهای آخر، از انجیل یوحنا سند میدهد؛ به اعتبار این بیت که: "در ایـن عهـــدِ جدیــد؛ انجــیلِ یوحــنّا / کـه رویایش نویسا ماند و تدریـساش (نیز نویسا ماند؛ نوشته شد)"،... و میگوید مطابق این سند، زنی ماهگون، خورشید را در آغوش دارد و دوازده ستاره، تاج سر ماهی هستند که سر به آسمان میساید: "زنـی خورشـــید را انــدر بغــل دارد / کـه از او مـاه آســا مــاند و تأنـیثش / بـه تـاجِ سـر، از او، اثــنیٰ عشــر، کوکب / ز مـاهِ آسـمان سا مـاند و تخصیصش"... اما در بیتهای یادشده، پارههای "و تانیثش" و "و تخصیصش" کاملاً از ساختار جملهی ماقبلشان پرت و جدا افتادهاند و نمیدانیم این جملات را چطور معنی کنیم که در آنها حرف از تانیث و تخصیص هم به میان بیاید! علاقهی شاعر به استعمال پسوند "سا" در ابیات آخر، غلیظ شده است و گاهی بیضابطه و درکناشدنی. شاعر که در سراسر این شعر، نگاهی بدبینانه به میراث کلیسا و مسیحیت داشته، حالا شمشیر را از رو میبندد و... به نظر میرسد که... بله، صحبت از حضرت مریم بود: "و او از درد آبسـتن، وَ نــالان بــود / پس از او اژدها سا ماند و تدلـیسش". آیا زبانم لال، شاعر میخواسته بگوید که حضرت مریم به جای حضرت مسیح، اژدهایی همه تدلیس زاد؟! یوسف در بیت آخر، چه تخلص دوست شاعر ما باسد و چه حضرت یوسف، با فضای ابیات قبلی سازگار نیست و گویی شعر به ناگاه فاز عوض کرده است: "زمــانِ انتـــظارِ یوســف آخـــر شــد / زمــانی کـه پرنـسا ماند و پردیــساش". در مورد اینکه پرنسا کیست و ربطش با پردیس چه، ازن بندهی حق خالیالذهنم و چیزی از این (احتمالاً) تلمیح نشنیدهام. میتوان حدس زد که انگیزانندهی سرایش این شعر، مطالعهی مکاشفات خوفانگیز و آخرالزمانی یوحنا در عهد جدید بوده باشد. مخصوصاً ناظر بر چند بیت پایانی این غزل. اما در مجموع، معنای برآمدنی از کلیت این شعر، مخالفت با انحراف کلیسا و مسیحیت است؛ حتی اگر قصد شاعر این نبوده باشد. همانطور که در آغاز این یادداشت هم اشاره کردم، بیشترین چیزی که این شعر خوب را در قیاس با شکل آرمانیترش فرو مینشاند و کاستی میبخشد، وجود مواردی از ناراستیهای زبانی - بیانیست. بهویژه همین فرازها و پارههای واپسین موجود در دو سه بیت که معلقاند و نمیدانیم کجای فورمول گرامری جمله بنشانیمشان. جز این، میتوان در مورد خطر شعاری شدن برخی توصیفات و ادعاهای ادعامانده و شعرنشده در این شعر و اینطور شعرها هشدار داد. تقریباً هر جا که بیان ما مستقیم و غیرمجازی باشد، خطر افتادن به ورطهی شعار وجود خواهد داشت. برای دوست شاعرم توفیق روزافزون آرزو دارم.