عنوان مجموعه اشعار : .
عنوان شعر اول : .
همخوانِ اهلِ مطلب، گفتم که حال، این است!
وقتِ سفر رسیدهست؛ آری! مجال، این است
با کاروانی از شوق در راهِ عشق، بودیم
تا سبز شد بیابان؛ گفتم روال، این است
گفتم که صبر باید، تا خَمر، جا بیفتد
صبری! خمارِ رحلت! که انتقال، این است...
غولان، بِدان بیابان، در هیئتِ مغیلان
گفتند: سالکان! ایست! هان! انفعال، این است
گفتم طلایهدارا! دل را بزن به دریا!
آنَک سری تکان داد؛ یعنی وَبال، این است
گفتم: امیرِ ثانی، با خواجه، صحبتی کن!
این رسمِ رهروان نیست! گفت: اعتدال، این است
گفتم: برادرِ من! ما سیلِ فتنهسوزیم!
گفتا: تاملی کن! آن، اشتعالْ این است
با باشْلیقِ سیُّم، گفتم: هلا و قُمقُم
خواهی تو هم بپوسی؟ گفت: احتمال، این است
گفتم: که خاکِ عالَم، بر فَرقِتان سه عالِم!
جمعِ روانیانید! هان! اختلال، این است!
هستی و بدبیاری؛ معلول و علت است این
دیوانگی و ماندن؛ مدلول و دال این است
در این کویرِ آدم، عمری دراز، بیخود
دنبال خویش گشتن؟ دورِ محال، این است
دستِ کیان سپردیم افسار کاروان را؟
یک مشت ناقصالعقل! قحطالرجال این است...
گفتم: من و شما را زین پس مرافقت نیست
اینک شما و خفتن؛ راهِ زوال این است!
گامی نهادم و... نه... یک گام رفتم از خویش
یکدم گذشت و گفتم: هفتادسال این است!
زین سدِّ خار، رَستَن، وز این کویرِ سوزان
کارِ دو پای من نیست! خام و خیال، این است!
دیدم کمی جلوتر، شخصی نشسته بر خار
پایی دراز کرده؛ یعنی که حال، این است
گفتم کجاست مستی؟ گفت از خودت طلب کن.
خونِ دلی که داری؟ خَمرِ حلال این است!
اوجی گرفت آنگاه، گفتم: کجاست بالت؟
پلکی زد و از آن دور، فرمود: بال، این است!
سرمستِ شوقِ رحلت، پرواز کردم از خویش
گندآبِ تیره، آن بود، آب زلال این است
عنوان شعر دوم : .
.
عنوان شعر سوم : .
.
نقد این شعر از : فریبا یوسفی
از این شاعر جوان و خوشذوق پیش از این چند نوبت شعر خواندم و یادداشتهایی بر شعرهایش نوشتم. این نام مرا به یادشعرهایی مقبول و مطلوب میاندازد چرا که به خاطر دارم این شاعر زبان را قدر میداند و روی در خلاقسرایی دارد. این شعر اما در برخی ابیات آن ذهنیت را خدشهدار کرد. شاید شاعر از شعرهای قدیم خود در این صفحه به نقد گذاشته باشد و شاید در فراز و نشیب سرودن، به تجربههای تازه دست زده است. در هر صورت این شعر او جز در برخی ابیات، نمیتواند نمایندهٔ اشعاری از او باشد که پیش از این در ذهن من ثبت شدهاند. اولین نکته این است که ابیات زیادی از این شعر قابل حذفاند طوری که خللی در شعر نباشد و به نفع جذابیت و فصاحت شعر نیز باشد. بیتهای درخشانی مانند بیت «گامی نهادم و... نه... یک گام رفتم از خویش/ یکدم گذشت و گفتم: هفتادسال این است!» در کنار بیتهای دیگر بهویژه بیتهای آغازین شعر، حکایت از عدم همسطحی و فقدان تناسب ابیات دارد. مصرعی چون «وقتِ سفر رسیدهست؛ آری! مجال، این است» را هم در کنار مصرع «همخوانِ اهلِ مطلب، گفتم که حال، این است!» -که در مطلع شعر قرار دارد- ببینیم تا این ناهمسانیها را بیشتر دریابیم.
در توانمندیها و ظریفیینیهای شاعر همچنان تردیدی نیست. او کلمات را خوب میشناسد اما در این شعر چینش خوبی از کلمات نداشته است در نتیجه زبان شعرش از صمیمت فاصله گرفته و دچار تصنع شده است. علاوه بر عدم یکدستی ابیات، بیتها در محتوا نیز به پراکندگی دچار شدهاند. در بیتی سخن فلسفی مطرح میشود در بیتی دیگر سخن اجتماعی-سیاسی. بنابراین شعر در خط فکری نیز از یک فرم واحد پیروی نمیکند.
میدانیم که هر شعر در نهایت در پی برقراری رابطه با خوانندهٔ خود است و شاعر میخواهد سخنی یا مفهومی یا حالتی را به بهترین و هنرمندانهترین شیوه بسازد و به مخاطب برساند، در این راستا تلاش شاعر بر اساس شیوههای رایج در هر زمان و با در نظرداشتن شیوههای آشناییزدایی خواهد بود؛ آشناییزدایی که به اثرگذارشدن شعر کمک کند و به وجه هنری آن بیفزاید. صمیمیت و سادگی هنوز در غزل روزگار ما از جمله جنبههای هنری برای اثرگذاری شعرند و پرهیز از تصنع نیز به شعری موثر میانجامد. در این غزل شاعر به وضوح دچار تصنع است و ساختگری بر ذهن او غلبه کرده و او را از گفتن کلام صمیمی و موثر بازداشته است. شاید یک دلیل آن انتخاب قافیه و ردیفی است که تا حدودی شاعر را در تسلط خود گرفته است. انگار شاعر اولین مصرعی که به ذهنش رسیده «یک مشت ناقصالعقل! قحطالرجال این است» بوده، آنگاه بر مبنای این مصرع، سایر ابیات را شکل داده است. این مصرع طبیعیترین بخش این شعر است که نشانی از تصنع در آن نیست.
به هر حال در این غزل شاعر از توانمندیهای خود به مسامحه گذشته و نتوانسته غلبهٔ ساختگری را پنهان کند.
به امید شعرهایی درخشانتر از این شاعر خوشذوق.