عنوان مجموعه اشعار : گلِ اندوه
شاعر : امیرعباس قبادی
عنوان شعر اول : آسیمهدر باورم نمی گنجد یا باورش ندارم من؟
مخلوق خالقی یا نه! محصول انفجارم من؟
خوردیم از آنچه پیش ازما یک عده کاشتند اما
پایان این تسلسل چیست تا دانه ای بکارم من؟
سرباز خسته ای در من می پرسد آخر این جنگ
مقهور سرنوشتم یا بر گرده اش سوارم من؟
روزی به ارث خواهم برد پاییز عمر را اما
از زندگی چه می خواهم حالا که در بهارم من؟
نه می روم نه می مانم نه ساکتم نه می خوانم
اصلا چرا نمی دانم اینقدر بی قرارم من؟
ذهنی ملول و مملو از انگاره های نا مفهوم
ذهنی پر از سوالات ممنوعِ ناگوارم من
مانند برهه ی گنگی از بینهایت تاریخ
یا غار سرد و تاریکی در پشت آبشارم من
آنسوی ابرها هر شب دنبال شانه ی امنی
می گردم و نمی یابم تا اندکی ببارم من
سیاره ای پریشان که بعد از هزاره ها یک شب
در جستجوی خوشبختی خارج شد از مدارم من
تن می دهم به نابودی تا رستگار تر باشم
از من فرار کن زیرا یک جوخه انتحارم من
عنوان شعر دوم : گمشدهیک التقاطی ام که نمیداند آبشخورش کدام تفکر بود
تنها به یادش آمده ذهنش از انگاره های مختلفی پر بود
شاید کنار تخت خدایان یا در غار پرحکایت افلاطون
روحش میان فرضیه ها گم شد یک شب که مست و گرم تفکر بود
شک مثل موریانه به آرامی تا ریشه خورده است یقینش را
_آن جزم جاهلانه ی کوری که سرمایه ی غرور و تفاخر بود_
در کشف کنه واقعیت صدها جان رفت و صد خزار قلم فرسود
اما کدام حرف حکیمانه آن پاسخ حقیقی و در خور بود؟
تقویم را همیشه ورق میزد تاریخ با صلابت بی مثلش
اما چرا !؟ چه حکمت پنهانی در سیر رنگ رنگ تطور بود !؟
دنیا شگرفناک و شگفت انگیز در من می آفرید پرسش ها
و پاسخ ام نداده رها میکرد یا پاسخ اش ورای تصور بود
حالا فقط نظاره گری تنها همواره در شگفتی و در رنجم
آنچه بجای ماند از این دنیا در خاطرم همیشه ، تکدر بود
عنوان شعر سوم : طعم تلخاسب زمان که هرگز افسار را نفهمید
می تاخت و سزای این کار را نفهمید
از آدمی و اندوه درکی نداشت زیرا
مفهوم مردن بالاجبار را نفهمید
تاریخ را ورق زد با دست خویش هرچند
تقویم طعمِ تلخِ تکرار را نفهمید
از رفتن کسی که حاضر نشد بیاید
دریافتم که راه آزار را نفهمید
از سردی نگاهش معلوم شد که هرگز
شرم و شکوه و شوق دیدار را نفهمید
گفتم هرآنچه باید میگفتمش اگر چه
او نیز مثل طوطی اسرار را نفهمید
در یک غروب رنگین با گام های سنگین
رفت و پیامد این رفتار را نفهمید
عمری گذشت و شاعر هی پیر تر شد اما
معنای دل بریدن ، از یار را نفهمید
کامی گرفت و آنگاه هم سرفه های خود را
هم ناله های سرخِ سیگار را نفهمید
غزل اول با وزنِ دوبار «مستفعلن مفاعیلن» یادآور غزلهایی از سیمین بهبهانی است که مشهورترینشان «کودک روانه از پی بود...»، «آشفتهحال و سودایی...» و «هی قرص، هی دوا، ول کن...» است. این وزنها را سلایق خاصی میپسندند و از آن روی که هنوز در اذهان رسوخ و رسوب نکرده است، گاهی برخی مخاطبان شعر با آن رابطۀ کاملی برقرار نمیکنند و حتی شاعران هم عموما کمتر سراغ چنین اوزانی رفتهاند و خوب است که شاعران جوان به این وزنها رو کنند و در شعرهای خود از این ظرفیتهای نوی غزل بهرهمند باشند. اتفاقا این وزنها با کلام و نحو سخن امروز همخوانی و سنخیت دارد و شاعر در این ظرفیتهای ایجاد شده میتواند به راحتی سخن بگوید و سخن او حرف امروز باشد بیآنکه وزن تنگنایی برای او ایجاد کند همانطور که این شاعر جوان نیز چنین کرده است. در اولین غزل سخن از اندیشههایی است که اغلب ذهن بسیاری از جوانان را به خود مشغول میسازد و شاعر در این غزل راحت و روان کلام خود را در وزنی متناسب با کلام مطرح کرده است. وزنی که به دلیل تأنی و آهستگی، مجالی برای اندیشیدن فراهم میکند. انگار این وزنهای نو زمینهای هستند برای طرح چنین مطالبی؛ مطالبی که نه از روی سرخوشی و طرب مطرح شدهاند تا در موسیقیِ نشاطآور شعر گم شوند، و نه از سر اندوه فراق و آرزوی وصالاند تا باز در موسیقی طربناک شعر از بار اندوهشان کاسته شود، این مطالب خاستگاهی جز اندیشۀ شاعر ندارند و جز اندیشۀ مخاطب را نشانه نمیروند بنابراین وزن این سخنان و این نوع شعرها مثل خودشان همراه با تأمل و آهستگیست؛ مستفعلن مفاعیلن، مستفعلن مفاعیلن. آشفتهحال و سودایی اندوهگین و افسرده/ چادر به سر نپوشیده رخ با حجاب نسپرده ... غزل «گردنآویز» در مجموعه اشعار سیمین بهبهانی مثل همان غزلِ «کودک روانه از پی بود نقنقکنان که من پسته...» ذهن و اندیشۀ مخاطب را هدف قرار میدهد هرچند در این مسیر عواطف انسانی نیز به شدت درگیر میشوند. پس بیهوده نیست و کاملا طبیعی است اگر این شاعر جوان هم برای گفتن حرفهایی که در این غزل آمده از این وزن استفاده کرده است و میتوان یقین داشت که حال طبیعی او، او را به این وزن کشانده و در این مسیر نشانده است:
ذهنی ملول و مملو از انگارههای نامفهوم
ذهنی پر از سوالات ممنوعِ ناگوارم من
دومین غزل نیز در وزن از نوآوریهای غزل امروز تبعیت کرده است و یادآور شعری از حسین منزوی است با مطلع «در چشمهای شعلهورت آن روز چیزی فرونشسته و سرکش بود...». این غزل هم بیش از احوال تغزلی، نظر بر نگاه اندیشمندانۀ شاعر دارد و درواقع از قالب غزل تنها به شکل ظاهری آن بسنده کرده و اثری از تغزل در شعر نیست. شاعر در این وزن که مجالی گسترده و فراخ برای طرح افکار او دارد، ذهن جویندۀ خود را به نمایش گذاشته و مخاطب را با بیان پرسشهای بیپاسخ ذهنش همراه خود کرده است. حرکت دائمی میان شک و یقین و جستجوی بینتیجۀ حقایق، شعر را یکسره تسخیر کردهاند و در نهایت خاطری مکدر در شاعر به جای گذاشتهاند. این محتوا نیز با وزن منتخب شاعر همخوانی دارد و پسندیده است که شاعر برای بیان چنین محتوایی از اوزانی متناسب بهره میگیرد. در بیت ماقبل آخر شاعر عجز و تنهایی خود را در برابر پرسشهای بیپاسخ به شیوایی نشان داده است:
دنیا شگرفناک و شگفتانگیز در من میآفرید چه پرسشها
و پاسخم نداده رها میکرد یا پاسخش ورای تصور بود
سومین شعر نظر ما را در این امر قطعی میکند که شاعر غزل را برای بیان تغزل برنمیگزیند. او حتی گونۀ تغزل را با اندیشه میآمیزد و میل ندارد یکسره سخن از بیقراریهای عاشقانه بگوید. سومین غزل با دو غزل دیگر تفاوتهایی دارد یکی از همین منظر که گفته شد، دیگر از منظر زبان که در مقایسه با دو شعر دیگر، آن دو شعر در رتبهای برتر نشستهاند، اگرچه شاعر به دقایق زبانی توجه قابل قبولی دارد. در یک مصرع مسامحهای در وزن دیده میشود که البته ایراد قابل اعتنایی نیست؛
مفهوم مردن بالاجبار را نفهمید؛ در این مصرع کلمۀ «بالاجبار» در محل قطع و وصل وزن قرار گرفته و در روانی وزن مسامحهای دارد.
شاعر از کلمۀ «رفتار» در بیتی که این کلمه در جای قافیه نشسته، به خوبی استفاده کرده است و بیت پایانی شعر نیز در تصویر و بیان بسیار خوشساخت است:
کامی گرفت و آنگاه هم سرفه های خود را
هم ناله های سرخِ سیگار را نفهمید
این شاعر توانا با تجربۀ محدود و سن کم، سه غزل بسیار درخشان ارائه کرده است که میتواند گویای درخشش نامی نو در غزل امروز باشد.