عنوان مجموعه اشعار : همای سعادت آباد
شاعر : مازیار حسنی
عنوان شعر اول : هیچدر جهانی که به غیر از قفسی هیچ نبود
نه فقط من که در آن هیچکسی هیچ نبود
در جهانی که به جز قصه ی اندوه نداشت
در جهانی که در آن جسم کسی روح نداشت
همه ی دغدغه اش جنگ بدی با بد بود
در جهانی که در آن شعر فقط مرتد بود
در جهانی که پر از زخم زبان بود مرا
زندگی مرگ ترین مرگِ جهان بود مرا
زندگی قصه ی تلخسیت به من گوش کنید
پیش از این هرچه شنیدید فراموش کنید
می دهد مژده ی یک عاقبت مبهم را
می خوراند به بشر تا دم آخر غم را
ظاهر و باطن این راز مگو چیزی نیست
چون درختیست که در شاخه او چیزی نیست
برگهایش همگی زردترین زردترین
زندگی دردترین دردترین دردترین
شعر گفتم که مگر درد مرا کم بکند
شعر مرهم شود و چاره بر این غم بکند
بیشتر شد غم من درد مرا کم که نکرد_
مرهم دل که نشد چاره بر این غم که نکرد_
هیچ.... دیدم که خودش عامل درد بشر است
غم شاعر بخدا از خود غم بیشتر است
کل این عمر یکاندیشه خام است، همین!
چشم وا کردم و دیدم که تمام است، همین!
عمر هیچ است و از این هیچ به خود می پیچیم
هر قَدَر هم که بپیچیم در آخر هیچیم
عنوان شعر دوم : صحبت یاران جانیچیست دولت جز دمی با هم نشینان هم زبانی؟
جان به رقص آید مرا از صحبت یاران جانی
پیر عالم دیده را گفتم شکایت از که داری؟
گفت: افسوس! از جوانی از جوانی از جوانی
اعتمادی نیست بر بالانشینی های عالم
بر به خاک افتادگانت رحم کن تا می توانی
هرچه خواهی کن! ولی با مهربانان مهربان باش
در طریق ما گناهی نیست جز نامهربانی
در چراگاه جهان ما گندمان عشق بودیم
کُشت ما را زیر چرخش آسیاب زندگانی
گوش عاشق آشنا با ناله ی اهل زمین نیست
طبع من خو کرده با آواز های آسمانی
سهم هر کس در ازل اینگونه قسمت شد 《نسیما》:
قسمت او ناز کردن، قسمت ما نغمه خوانی
عنوان شعر سوم : رشته ی پیوندرشته ی مهر تو را با دلم از ریشه گسست
آن که خود رشته پیوند دلم را به تو بست
قلب چون شیشه ی من ملعبه ی دست تو بود
تا که این شیشه ز دستان تو افتاد و شکست
شعر گفتم که مگر عشق تو پنهان مانَد
نقل کردند غزل های مرا دست به دست
می پرستند غزلهای مرا در این شهر
دور من پر شده از طایفه ای مرده پرست
آمد این عمر به پایان و نفهمید کسی
اول و آخر این قصه چه بودست و چه هست
نتوانست به افلاک رِسَد مرغ دلی
خرّم آن مرغ که رَست از قفس عالم پست
"چنگ" بر دل نزند "پرده" اشعار 《نسیم》
مگر آن "پرده" که از "تار" سر زلف تو بست
گفت جا کرد غزل های تو در سینه ی ما
گفتم از سینه برون آمد و در سینه نشست
با سه غزل متفاوت از آقای مازیار حسنی به نقد مینشینیم. سه غزل که در آنها نشانه مطالعهی اشعار گذشتگان و بزرگان ادب این خاک (و در نتیجه تاثیر گرفتن از آنها) به چشم میخورد.
نکته مثبتی که میتوان به آن اشاره کرد،این است که شاعر با درک درست از شعر پارسی و انس با آن دست به قلم برده است و این جوشش نتیجه انس است،نه جوگیریهای مرسوم که بعضیها را وامیدارد به نوشتن.
اما از این نکته مثبت که بگذریم باید اشاره کنم که شاعر در دورهی گذار زبانی به زبان معاصر مانده است.زبان شعری هر کدام از این سه غزل سازی جدا میزنند. و هنوز گاه بوی کهنگی در تصاویر و در زبان اشعار وی به مشام میرسد.
در غزل اول که از نظر زبانی معاصرترین زبان را دارد به فراخور زبان تصاویر و ترکیبها امروزی تر و صمیمیتر هستند.شاعر باید به تمامی ارکان جمله دقت کند و در استفاده از حروف ربط و اضافه وسواس بیشتری خرج کند.به بیت زیر توجه کنید:
ظاهر و باطن این راز مگو چیزی نیست
چون درختیست که در شاخهی او چیزی نیست
شاعر به جای "در شاخه ی او" بایست از "بر" استفاده کند. یا دقت کنید به استفاده از فعل با زمان گذشته، در ابیات یکم تا چهارم که با ادامهی شعر جور درنمیآید و بهتر بود افعال آن به زمان حال استفاده میشد. تا ارتباط حسی و زمانی بیشتری برای مخاطب پیش میآمد. هم اینکه وقتی از فعل گذشته استفاده میکنید انگار که آن دوران به پایان نرسیده است(درحالی که مضمون و سخن شعر این را نمیگوید)
در غزل دوم هم زبان هم ترکیبها هم تصاویر همگی تکراری و کهنه هستند. حرفهایی که به کرّات از زبان بزرگان ادب پارسی و صدالبته با زیبایی و ظرافت بیشتر شنیده شده است و هیچ چیز جدیدی به آن مضامین اضافه نمیکند. ببینبد بحث بر سر مضمون نیست(چهگفتن) مشکلی با یک عمر سخن از زلف یار گفتن نداریم. اما چگونه گفتن آن است که میتواند رنگ و لعاب آن را به روز کند.این چگونهگویی به دو بخش زبانی و تصویری تقسیم میشود. این دو بخش است که کشف و شهود شاعرانه را بارز میکند و باعث برجستگی شعر شما میشود.نمونه ی همین چگونهگویی در بیت آخر غزل سوم (نه از نظر قوت و زیبایی)مشاهده میشود:
گفت جا کرد غزل های تو در سینه ی ما
گفتم از سینه برون آمد و در سینه نشست
این بیت همان صحبت : "حرف اگر از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" منتهی با زبان و واژگانی دیگر.حال اگر این مضمون با تصویری زیبا پیوند میخورد و تصویر به جای حرف مضمون را انتقال میداد بیت قوت میگرفت.یکی از دلایل اصرار منتقدین بر معاصر بودن زبان این است که شاعر وقتی زبان خود را به روز کند به ناچار تصویر و ترکیبهای او نیز به روز میشوند.اهمیت زبان و تصویر بحثی طولانیست که در این مقال نمیگنجد.در آخر اشارهای داسته باشم بهراستفاده از تخلص در غزل که در شعر معاصر کمتر دیده میشود.نظری دربارهی خوب بودن یا بد بودن استفاده از تخلص ندارم.اما بهتر است که تخلص شاعر در معنای ایهامی استفاده شود و صرفا یک اسم معرفه(نام یا تخلص شاعر) نباشد. یعنی طوری استفاده شود که هم مخاطب کلامی بیت باشد و هم در معنی خود تخلص به کار بیاید و نقشی در جمله بازی کند.
امیدوارم که این گذار زبانی زودتر پشت سر گذاشته شود و شاهد غزلهای خوب شما در این پایگاه باشیم.