عنوان مجموعه اشعار : امیرالمؤمنین
شاعر : محدثه نبی حسینی
عنوان شعر اول : .بدون اذن مولایم قصیده جان نمیگیرد
که بی عشق علی این واژه ها سامان نمیگیرد
علی اعجاز و آیات حقیقی پیمبر بود
دلیل وحی قران هم فقط توصیف حیدر
بود
ابوذر ها و قنبر ها مرید عشق پاکش شد
کسی که خانه کعبه نخستین سینه چاکش شد
منور میشود شمس و قمر با نور چشمانش
تمام کهکشان گردی شده بر روی دامانش
به خاک پای حیدر میکشد جبریل بالش را
تبرک میکند آدم به یاد او خیالش را
به جز زهرا کسی با عشق خود همپای مولا نیست
به جز حیدر کسی در این جهان همتای زهرا نیست
امیر المومنین نور مبین حبل المتین حیدر
امام المتقین یعسوب دین حق الیقین حیدر
به میدان میرود اما هماوردی نمیبیند
میان لشکری از دشمنان مردی نمیبیند
به تنهایی کفایت میکند او کل لشکر را
برای دست گرمی میگشاید باب خیبر را
نمی گویم من شاعر که پیغمبر مکرر گفت
میان جمع و جنگ و بستر و بر روی منبر گفت
علی بعد نبی تنها ولی و مقتدای ماست
اگر موسی رود از قوم هارون پیشوای ماست
عنوان شعر دوم : ..
عنوان شعر سوم : ..
در این یادداشت مروری نقادانه خواهیم داشت به مثنوی از دوست شاعر سرکار خانم محدثه نبی حسینی، من پیشتر در خصوص یکی از غزلهای شما یادداشتی نوشته بودم، غزلی که کاملا فضا و جهان متفاوتی نسبت به این شعر داشت، اینکه در ابتدای مسیر نوشتن خود را محدود به فضا و قالب معینی نکردهاید بسیار اتفاق مبارکیست، شاعر در قدمهای اول باید طبع خود را در فضاهای مختلف بیازماید تا بهترین مسیر را پیدا کند، در آن یادداشت هم گفتم، با توجه به سن و سال و عمر شاعری شما شاعری قابل تحسین هستید، اما امیدوارم به این رتبه بسنده نکنید، فراموش نکنید همواره نقد شدن، مطالعه و تمرین باعث پیشرفت شما خواهد شد، و تردیدی نیست که اگر با همین سرعت به پیش بروید به زودی نامی قابل اعتنا در جریان شعر جوان کشور خواهید بود.
اما برسیم به این شعر، چند باری در خصوص شعرهای آیینی در این پایگاه نوشتهام، شعر آیینی همانطور که از نامش مشخص است باید در درجه اول شعر باشد، یعنی از تعریف شعر پیروی کند، بسیاری از آثاری که به نام شعر آیینی شهرت یافتهاند در حقیقت نظم هستند، یعنی شاعر روایتی را یا نگاهی را که در فرهنگ اعتقادی وجود دارد به نظم در میآورد، اینجا یک نکته مهم وجود دارد، مضامین اعتقادی برای شاعر ممکن است مخاطرات زیادی داشته باشد، اینکه تخیل و عاطفه در این گونه شعرها باید خود را پایبند به مرزهای ویژهتری کند، یعنی نوشتن شعر آیینی دشوارتر از نوشتن مثلا یک شعر عاشقانه است، چون خیال شاعر در آنجا رهاتر و جهان او فردیتر است، اما اینجا باید شاعر در عین نگه داشتن مولفههای ایجاد کننده شعر به خطوط قرمز توجه داشته باشد. به باور من شما در این مثنوی که اتفاقا دارای سطرهای درخشانی هم هست آن مخاطره را نپذیرفتهاید، و همین باعث شده شعر شما شبیه بسیاری دیگر از شعرهای آیینی روزگار ما بیشتر به نظم گرایش داشته باشد.
بدون اذن مولایم قصیده جان نمیگیرد
که بی عشق علی این واژه ها سامان نمیگیرد
علی اعجاز و آیات حقیقی پیمبر بود
دلیل وحی قران هم فقط توصیف حیدر بود
ابوذر ها و قنبر ها مرید عشق پاکش شد
کسی که خانه کعبه نخستین سینه چاکش شد
منور میشود شمس و قمر با نور چشمانش
تمام کهکشان گردی شده بر روی دامانش
به این چهار بیت اول نگاهی دقیقتر میاندازیم، اول اینکه این شعر مثنویست و آن "قصیده" در مصرع اول را بیربط میبینم، اگر خود این شعر قصیده بود باز معنایی داشت هر چند رفتار خیلی عالی هم نبود، اینطور که در یک مثنوی نام قصیده را آوردهاید انگار که بدون اذن مولا قصیده جان نمیگیرد و باقی قالبها ممکن است جان بگیرند! با اینکه منظور شما این نیست، اما چنین به نظر میآید. مصرع دوم هم دقیقا همان حرف مصرع اول است، و حرف بیت اول در مجموع تکرار در تکرار است، یعنی شما مفهومی کلیشهای را در سطر اول آوردهاید و باز هم آن را تکرار کردهاید. ابیات همین گونه پشت هم آمدهاند روان و سالم یکدست اما هیچ اتفاق تازهای ندارند، چنین ابیاتی از نظر ادبی قوتی ندارند چرا که بسیار و بسیار در شعر دیگر شاعران تکرار شدهاند، مدح و ستایش بخشی از شعر غنایی ماست و اصلا نوشتن بر این محور ایرادی ندارد، اما باید از زاویه تازهای باشد تا به خلاقیتی که در شعر نیاز است نزدیک شود.
میتوانم در خصوص تک تک این ابیات مثالهایی بزنم که همین شکل ستایشها در شعر شاعران پیش از ما وجود داشته و هنرمندانهتر بیان شده اما به جای آن کار بهتری به ذهنم میرسد، میخواهم یک شعر آیینی خوب مثال بزنم، شعری که در عین حفظ چارچوبها شاعرانه و دارای نگاه و دیدگاه نو است، ابیاتی مینویسم از قصیده دست اثراستاد فقید ابوالفضل زرویی نصرآباد، حال که در ایام عزاداری محرم هم هستیم بد نیست این قصیده فاخر را که در ستایش حضرت عباس است به عنوان پایان بخش این یادداشت بخوانیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتیست
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حُسن تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آنکه بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
به خون چو جعفر طیار، بال و پر میزد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست
حکایت تو به امالبنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همه کس دست میدهد اول
فدای همّت مردی که داد آخر دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشهٔ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست...
هدف از آوردن این شعر مقایسه با شعر شما نبود، خواستم بیشتر برای صحبتم مثالی درست بیاورم، نوشتن شعر آیینی خوب کاری بسیار دشوار اما شیرین است.
با آرزوی موفقیت شما