عنوان مجموعه اشعار : حواس پرتی
شاعر : آرزو بیرانوند
عنوان شعر اول : زن نیستی...زن نیستی...
ترانه ترانه...دوخط بغض و آه
بذار اسم ِ تو چشممو تَر کنه
بهونه تراشيده ذهنم که باز ،
با روياي تو خستگي در کنه
نياوردمت توي شعرم،بگي
مث اون قديما هنوز عاشقي
نميخوام با حرفام اذيت بشي،
دروغي بگي آدم ِ سابقي
برو با دل ِ راحت و بي عذاب
بدهکار ِ دنياي من نيستي
غريبه س برات جنس ِ ديوونگيم
عزيزدلم، آخه زن نيستي
به قول تو ،اين پازل ِ لعنتي
همه چيزو ميگيره کامل بشه
بذار اين وسط من بسوزم به پات
ولي آرزوي تو حاصل بشه
ميگفتي بده حال ِ دنياي ما
کسي فکر ِ حال ِ کس ِ ديگه نيست
پراز بغض و نفرت شدن آدما،
ديگه هيچ کسي،اوني که ميگه نيست
کشوندم تورو توو ترانه،بگم:
هنوز ميشه دلبسته ي شعر شد
بُريد از همه آدما و فقط،
پريشون و پيوسته ي شعر شد
هنوز ميشه دلبسته ي شعر شد،
دلارو دل ِ بهتري ميکنه
ببين توي اين شعر،پاييز ِ زرد
چه جوري برام مادري ميکنه
سرم روي زانوي پاييزه و/
خداحافظ ُ مينويسم برات
برو،خنده هام نذر ِحال ِ دلت!
بذار اين وسط من بسوزم به پات
عنوان شعر دوم : زمستون میرسه...وقتی زمستون می رسه از راه
دلتنگیِ من بیشتر میشه
شاید منم، اونی که تنهایی
تو شهرِ برفی در به در میشه
باید میونِ مُردن و موندن
هر شب گرفتارِ دو راهی شم
اونقدر بی تابم از این تردید
که مثلِ اسفندِ رو آتیشم
گاهی یه چیزایی رو می دونی
اما نمیگی چون نیازی نیست
گاهی برای ترکِ یک میدون
راهی به جز این که ببازی نیست
سهمِ من از دنیای اون کم بود
اما عذابِ رفتنش کم نیست
تو این هوا یخ می زنم وقتی
گرمای دستش توی دستم نیست
برف اومد و شال و کُلا کردم
هر جا رو با حسرت نگا کردم
توی دلم گفتم میاد اما
مثل همیشه اشتبا کردم
وقتی زمستون می رسه از راه
حتما یکی از عشق، دلسرده
قانونِ دنیا از قدیم اینه
اونی که میره برنمی گرده
عنوان شعر سوم : حواس پرت...شاعر:آرزوبیرانوند
بعد ازین از حواس ها پَرتَم
با همان حسِ یادگاری ِ تو
درد دارد اشاره کردن به
خنده های تو با کناری ِ تو
زندگی رنگ و رو ندارد، تا
خلأ ِ دست و پنجه ام باشی
درد دارد، بهانه ات بودن
درد دارد،شکنجه ام باشی
از کجای زمان،زمین خوردم
که سکوت از سرود،رد شده بود
زنده بودم،نه زنده مثل همه
بودنم،مرگ را،بَلد شده بود
خلوتم ، مثل قالی کرمان
هی لَگد خورد و هی نما آمد
آن که از چشم روشنم افتاد
در نگاه تو آشنا آمد
من نگفتم... تو هم نفهمیدی!
مرزِ این عشقِ بی جنون،کم بود
زنِ آوازه های دربه دری
روبه روی تو بود و مبهم بود
باید انکار را بلد باشی
مردِ آشفته،بینِ شوق و حَذَر
وحشت ِدار را بلد باشی
آی... عالی ترین دلیل خطر
توبه را بی امان ادامه بده
قلب تردید را نشانه بگیر
زنِ این ماجرا،که مادر شد...
بچگی کن، فقط بهانه بگیر
شاهدِ سرگذشت ِ معلولم
وارثِ رمز و رازِ من، قبر است
حسرتِ سردِ طالع ِ تردید
مردِ افسانه های من ، ببر است!
راستی، تیرِ بی هدف، دیدی؟
شعله ی سردِ بی زبانه چطور؟
خلوتِ شعر های عاشقانه ی یک
دفتر ِ شعر های عاصیانه چطور؟
بعد ازین،من خدای انکارم
اصلن احساس ِ بهتری دارم!
می پذیرم که بعدِ مادر هم
دایه ی مهربان تری دارم
می پذیرم که عشق و دامنه اش
کودکی ها وُ شهر بازی بود
آخ... در سینه ام بمان و بمیر
یعنی این جمله هم،مجازی بود؟
شعر،از فرصتم گذشت وُ فقط
در وجودم نبردِ قافیه ماند
نقطه ی عطف ِ هر ترانه ی ناب...
زنِ این قصه، " زنِ حاشیه" ماند
بعد ازین سُرب ِ سینه ام، سرد وُ
بعد ازین ذوقِ بودنم، کور است
آی... مقصد ترین تنِ نزدیک
بعد ازین راهِ رفتنم،... دور است.
#آرزوبیرانوند
بیدلیل نیست برخی جملات، چه در قالب یک بیت و مصراع، در غزل، قصیده یا ترانهای، چه در سطری از شعر آزاد، چه برگرفته از داستان، نمایش یا فیلمنامهای و بخشی حتا، از یک نوشته خبری یا گزارش در مجله یا روزنامه، آنقدر آدمی را درگیر میکند که میشود یک جملهی نهادینه و دلسپرده که همیشه در حافظهتان میماند، این که چه جادویی پس برخی جملات و سطرهاست، یک چیز است و این که آن جمله را در چه زمان و مکانی شنیدهایم، یک چیز دیگر است. علت «بر دل نشستن» را از قدیم فرمودهاند «از دل برخاستن» است، اما این کلیگویی وقتی ریزتر شویم، ارزش و اعتباری فراتر پیدا میکند، بر کسی پوشیده نیست، که فضاهایی زندگیهای امروزیِ اغلب مردم، مشابهات و مشترکات زیادی دارد، از ماشینیسم و مدرنیته تا تابوها و هنجارهای شکسته و نشکسته، همگی دال بر این است که آدمیان، در روزگار فعلی، زخمهای عمیقی را با هم تجربه میکنند، از فقر، فساد و بدبختی تا شیوع بیماریها و همچنین از دغدغههای ذهنی و روانی نسبت به رفتار کودکان، تا مسائل مربوط به زنان، محیط زیست، جامعهی مدنی، ارتقای تحصیلی، رای و حق رای و دیگر کنشهایی که پیرامون توسعه فردی و اجتماعی، اینترنت و دیگر چیزها وجود دارد، درد و رنجهایی میزایند. گویی بشریت را در یک کلونی گرد هم جمع آوردهاند تا این دردها را به او بخورانند. دایره هستی با انبوهی۰ مشابهات دردآور، به مانند رنجکدهایست که هر کس به قدری از آن برداشته یا به آن افزوده است، از همین دریچه است که اگر سخنی از رنجی به زبان آید، همه با آن همزادپنداری میکنند و آن را روایتی -ولو جزئی- از روزمرگی خویش میدانند. اگر بیتی بر دل مینشیند به سبب رنجیست که شنونده و سراینده را دربرگرفته و هیچ فاصلهای میانشان در باور کردن و یا بارور کردن آن رنج، نیست، انسان معاصر، مساویست با دردهایی که همگان را در خود غرقه ساخته است. بیراهه نگفتهایم اگر بگوییم، آنچنان که «کارل گوستاو یونگ» معتقد است {آلام بشری آنجا آرام میشود که به نوشته تبدیل شود.} حال که وضوح درد خصوصی بودن آن را از ما گرفته است و حالا که دردهای همه در یک رتبه و ردیف به توازن و تقارن به نمایش گذاشته شده است، بدیهیست از درد گفتن خود به خود رواج مییابد و هیچکس را یا سر از عشق گفتن نیست یا ان را با اعتراض درمیآمیزد.
با اشاره به این نکته که زیست امروزی، عشق و صلحش نیز با تمام ادوار تاریخ متفاوت است و راهی به کجا که نمیدانیم وا میکند. اگر اغلب ترانههای این روزگار، چه عاشقانه و چه حماسی و چه اجتماعی، غمی در سینه دارند. ماحصل همین درد فراگیریست که پیشتتر قصهاش رفت، در اینک، شاعرهای توانا را پشت میز نقد میبینم که دقیقا او نیز شعرهایی دارد، همراه با اهالی و غمهای اهالی. برویم و بخوانیم و مرور کنیم این سه اثر را از سرکار بانو «آرزو بیرانوند» که در دومین باری که به پایگاه نقد شعر، شعر ارسال کردهاند، توفیق نقد ترانههایش را بر عهده اینکاتب گذاشتهاند، آرزو در اولین ترانه، چنین آغازی دارد؛
ترانه ترانه...دو خط بغض و آه
بذار اسم ِ تو چشممو تَر کنه
بهونه تراشيده ذهنم که باز ،
با روياي تو خستگي در کنه
من را در نقد آدم مشکلپسند و سختگیری میخوانند، اما واقعیت این است که من در ترانهای که اکنون خواندم هیچ ردی اشتباه، تصویری گنگ، ابهامی ضد، تالیفی نارسا و متنی کش و کژ رفته، ندیده و نیافتم و از آن سمت متنی به خوبی روایت شده، به طور منسجمی پرداخت شده، شخیتهای معمولی و ابزورد نشده، غلو نشده، تصاویری که اگر چه بدیع نیستند اما کهنه هم نیستند و از همهی اینها مهمتر زبان را به سلامت نگه داشتن، اگر امروزه روز گوشی به ترانههایی که گوشه و کنار شنیده میشود، بسپاریم، هر جا و از هر کس که باشد، چه ترانههایی که خوانندگان داخل کشور و چه آنها که ساکنین غربت زمزمه کردهاند را به دقت بررسی کنید میبینید حتا در میان اهالی صاحب امضاء و صاحب عنوان و سبک، یک جور رقابت برای پا گذاشتن بر هنجارهای زبانی و بیانی دیده میشود، انگار هر کس یا باید رکیک فحش بدهد یا در خفا و با کمی حیا در گفتار، غامض به زبان پارسی بتازد، این متاسفانه سبب ابتذال جدی در ادبیات شنیداری ما شده است. اما ترانه خانم بیرانوند با تاسی از اخلاقگرایان هیچ تابویی را زیر پا نمیگذارد. انگار شاعر خود را موظف به حفظ شان ترانه کرده است. این از خوبیهای متن سالم است که هر جا برود محترم شمرده میشود. به گمانم اگر کسی را بیابید که صدایی خوب و خوش داشته باشد، ارزش خواندن و ترانهی صوتی شدن را به شدت دارد. خاصه اینکه اغلب بندها، با ضربه تمام میشود و این همان لذتیست که به خواننده و شنونده منتقل میشود.
بُريد از همه آدما و فقط،
پريشون و پيوسته ي شعر شد
با این همه حسن چند سطری در شعر هست که نبودش هیچ خللی به روند روایت نمیزند، و بودنش اثری منفی در شعر است، مثل این بند که «پیوستهی شعر شدن» که کاملا معلوم است به سبب گیر افتادن در تله قافیه، از آن استفاده کردهاید.
وقتی زمستون میرسه از راه
دلتنگیِ من بیشتر میشه
شاید منم، اونی که تنهایی
تو شهرِ برفی در به در میشه
ترانه بعدی، زبان و روایت مستقلی متاسفانه ندارد، این به آن معناست که اغلب حرفهایی که در متن ترانه شاهدیم، با اندکی کم و زیاد کردن، تمام نکات را میشود در ترانههایی مشابه دید، البته نمیتوان این را ضعفی بزرگ تلقی کرد، چه حافظ نیز بسیاری از متن و تمِ شعر دیگران را در شعرهایش استفاده کرده است. اما حافظ آنچه برداشته را صیقل داده و به گونهای استفاده کرده، که همه ستایشگر حافظ شدهاند، اینجا اما آرزو نتوانسته از استقلال زبانی خود دفاع کند، به گمانم ایشان اگر با اندکی حوصله یک بازنویسی دیگر از این اثر داشته باشند، بهتر بتوانند کلام خود را در سطرها جاری نمایند، زیرا بازنویسی به معنای برداشتن ایرادات و پاک کردن مشکلات و بازنگری در صورت و سیرت شعر است، تا به این روش بتواند نام خود را زیر شعر حک نماید. به گمانم در این اثر ردپای «رستاک حلاج» ترانه سرا و خواننده جوان، خیلی مشهود باشد، به باور من البته.
در بند اول، نیز نقص آشکار تالیف را شاهدیم؛ «شاید منم، اونی که تنهایی»
در واقع شاعر میخواهد بگوید، به خاطر من است که تنهایی در شهر برفی دربهدر میگردد، با کمی دقت میتوانست این ضعف را پوشش داده و بنویسد؛
«شاید منم مقصد که تنهایی»
یا؛
«من باعثش هستم که تنهایی…»
نکته آخر اینکه خوشبختانه سرکار خانم بیرانوند شاعر خوبی هستند و در اندک جاهایی که توانستهاند خودشان باشند، سطرهای جالبی از خود برجا میگذارند.
اینجا نیز در بندی که میگوید «سهم من از دنیای اون…» بند بسیار جذابیست، خصوصا پایانبندی عالیای در آن شکل گرفته است. بند آخر شعر نیز خصوصیات خوبی دارد.
بعد ازین از حواسها پَرتَم
با همان حسِ یادگاری ِ تو
درد دارد اشاره کردن به
خنده های تو با کناری ِ تو
اما شاهکار بیرانوند ترانه سوم اوست، ترانهای که سطر، سطرش را میتوان بارها خواند و لذت برد. هیچ چیزی از قلم نیفتاده است. من تلاش کردم یکی دو جایش را به عنوان نمونه، از تالیف کمی ضعیفتر نسبت به سطرهای دیگر انتخاب کنم، اما حیفم آمد. این کار یکدست، زیبا، شنیدنی، خواندنی و ای کاش یکی پیدا شود این ترانه را با صدایی خوب بخواند؛ چرا که ارزشش را بسی بیش از اینهاست.
برخی سطرها، هیچ چیزی از شاهبیتهایی که در ادبیات پارسی داریم، کم ندارند.
بعد ازین، من خدای انکارم
اصلن احساس ِ بهتری دارم!
میپذیرم که بعدِ مادر هم
دایهی مهربانتری دارم
این یکی از از آن بندهایی است که بسیار احساس دارد و کارکرد آن در شعر کم از شاهبیت نیست. البته یکی از معضلات این شعر بلند بودن آن است که برای ترانه، به ویژه ترانهای که قرار است خوانده شود، خوب نیست.
امیدوارم البته کسی این ترانه را بخواند که بفهمد و درکش کند. اگرچه میتوان برخی بندها را جدا کرد و کلیت داستان را، به صورتی خلاصه و مخصوص اجرا، در ترانهای گنجاند.
با این وصف، بسی خوشوقتم از خواندن این ترانه و آشنایی با ترانهنویسی که به درستی کارش را انجام میدهد و میتواند چهرهای صاحب سبک و صاحب نظر در آیندهی ترانه باشد. حرفهای زیادی برای گفتن هست، آرزو با توسعه ذهن و کلام میتواند جای خود را باز کند، هرچند در میدان ترانه رقابت سخت است و مدعی زیاد، اما کار خوب را، روی سنگ هم بگذاری، آب میشود. باز هم برای ما شعر بفرستید که سخت مشتاق آثار بعدیتان هستیم.
با ارادت و احترام
مجتبا صادقی