عنوان مجموعه اشعار : دفتر اول
شاعر : علیرضا شهیدی
عنوان شعر اول : مغرور
مغرور را افتاده بین اندر دو عالم بر زمین
هم شرط لازم باشد و هم شرط کافی در یقین
پرهیز باید زین صفت دوری کن از این من منت
این من منانت عاقبت ماری است یک سر در کمین
اصلی بود در زندگی مخصوص اندر غره گی
یا خود گزین افتادگی یا اینکه افتد بر تو این
این چرخ چون خیاط بین افتادگی را جامه بین
یا خود به تن کن یا به کین می دوزدت بر پوستین
هر کس دمی را غره شد در پیش نفسش بنده شد
در عاقبت شرمنده شد هم تا ابد باشد حزین
هر با نگاه از کبر و کین شد کودکی لبخند چین
درها به رویش بسته بین در روزها در وا پسین
آن دم نگر مغرور را در این سرا ، پُر مدعا
چون غرق باشد در ثنا از مدح دلالان دین
چون مُشتبه شد وی بر این باشد یگانه در زمین
از خویش راضی را ببین ماند در اسفل سافلین
هر کس تواضع پیشه اش اندر زمین بین ریشه اش
آن کس نباشد ریشه اش مغرور بین اندر زمین
مغرور در عالم بسا آن دم شهیدی را سزا
کو با غروری نا به جا ، شد در جهادی این چنین
عنوان شعر دوم : در خویش سرنگون
دنیا کشد بر خاک و خون یک ذره ای اندر درون
بر خویشتن خواندی فزون در خویش گشتی سرنگون
آن دم که خود دیدی در آن آئینه ای در اندرون
آن گاه بستی آینه از دیدن دلهای خون
همواره دیدی خویشتن هرگز ندیدی دیگری
کردی به پا افسونگری خود را کشاندی تا جنون
چون خوش نشستی ذره را چونان بگرداند تو را
هم کور گردی شمس را هم کر شوی در ارغنون
این نفس اَمّاره خرد ، آنی به یغما می برد
خود مُهر کردی این سند خود خویش را کردی زبون
روزی که بر تو چیره شد چشمان مردم خیره شد
دنیای ملت تیره شد رودی که خشکید از درون
قلّاده ای بر گردنت انداخت اکنون ذره ات
زنجیرها اندر دلت آویز پی در پی کنون
هیهات زین آویز ها ، زنجیرها را قفلها
زاینده در دل کینه ها ، هم عقده ها از پی فزون
از کینه ها دل اندرون نَک مارها آید برون
ضحّاک گشتی از درون کامت شده دریای خون
زینهار از این دنیای دون افتاده در دامی درون
هرگز ندارد ره برون هر بخت را خواهد نگون
الحق شهیدی کو به خون غلتید در بیداد و چون
بودش ندا السابقون، انا الیه راجعون
عنوان شعر سوم : گفتار نیک
مرغ دلم ناله و افغان گرفت
دل سخنم مرغ خوش الحان گرفت
بسته اوراق به هم در برفت
سر قلمم صفحه ديوان گرفت
راه به راهم به خرابات شد
گوی دلم حلقه چوگان گرفت
شب همه شب خواب مرا در گریز
چشم دلم روشنی از آن گرفت
از سخنی نیک ز قلبی که پاک
هر سر سودا است که سامان گرفت
عشق سُرایی همه گفتار نیک
غنچه هر لب ز تو خندان گرفت
سرو خرامي همه کِردار نیک
کارگهت مُلک سليمان گرفت
مُشک تَراود ز تو پِندار نیک
خوی تو را لاله و ریحان گرفت
گر ز رهی بر در ما بگذری
رقص درآری سخن و جان گرفت
گر به دلت غم برسد وانگهی
لیلی و مجنون ره هجران گرفت
ماهی من واحد در بحر هفت
عشق شهیدی است که ایمان گرفت