عنوان مجموعه اشعار : --
عنوان شعر اول : جرثقیل اسقاطی
دو پلک ، مثل دو تا ملحفه ، دو جفت پتو
براي بستن آتشفشان اجیر شده
دو چشم بسته ، دو سیاره ي پر از رویا
به دست ابر سیاه زوال اسیر شده
همیشه آخر شب قبل خواب ، در رویا
چقدر منتظر روز هاي بهتر بود
همیشه دغدغه ي چرخ زندگی را داشت
چهار چرخ برانکارد ، چرخ آخر بود
چه جان فداي یَلی بود پیش نزدیکان
امان از این همه ایثار هاي افراطی
چقدر بار به دوشش کشانده بود جهان
شبیه بود به یک جرثقیل اسقاطی
دو دست بی رمقش را ببین چه پژمرده ست
نشسته پشت سر کاخ و کوخ، ویرانی
چه تلخ بود تماشاي چشم رو به زوال
«و نا توانی این دست هاي سیمانی»*
همیشه انسان باید ، به بردگی زمان
وسرنوشت غریب هلاك ادامه دهد
چه فرق داشت کجا بود؟ بعد از این باید
به رنگ باختنش ، زیر خاك ادامه دهد
چه بود؟هیچ؛دو سلول وصله خورده به هم
که چند سال به یک توپ پوچ مهمان بود
چه بی خیال زمین دور هیچ می چرخید
غروب بود، خزان بود ، برگ ریزان بود
****
اگرچه تک تک سلول هاش پژمرده
و دیگر از سر این مرده رخت بسته خروش
ولی دلش قفس جوجه هاي بسیاري ست
هنوز می رسد آواي جیک جیک به گوش
*و این منم
زنی تنها
در آستانه ي فصلی سرد
و ناتوانی این دست هاي سیمانی
«فروغ فرخزاد»
عنوان شعر دوم : --
--
عنوان شعر سوم : --
--
نقد این شعر از : ابراهیم اسماعیلی اراضی
آقاي عظيم مرادي يكي از دوستان نسبتا جديد پايگاه محترم نقد شعر هستند و اين، دومين بار است كه سرودههايشان در اين فضا، روي ميز نقد گذاشته ميشود. طبق معمول، پيش از نوشتن دربارهي سرودهي موضوع اين بررسي، سه فرستهي قبلي ايشان را كه در نوبت گذشته بررسي شده بود، مرور كردم و فارغ از نقاط ضعف مورد اشاره، به يك نتيجهي مهم رسيدم؛ نتيجهاي كه در خصوص اثر پيش رو نيز صدق ميكند و باعث اميدواري و دلگرمي ميشود؛ اين كه دوست جوان ما در بيستوچهارسالگي و با كمتر از چهار سال سابقه و تجربهي سرودن، به جاي تن دادن به الگوها و اسلوبهاي عادتي ـ كه معمولا مخاطب آسانطلب نيز آنها را بيشتر و بهتر ميپسندد ـ سعي دارد خودش را با لحن و لهجهي خويشتن بنويسد؛ حتي اگر لازم باشد سختي بيشتري بكشد. چنين رويكردي وقتي ارزشمندتر جلوه ميكند كه در نظر داشته باشيم در روزگار ما حتي بسياري از شاعران باسابقه و شناختهشده، تسليم خواست و پسند مخاطب شدهاند و همانگونه مينويسند كه او ميطلبد. حاصل چنين تسليمي نيز چيزي جز تكرار خيالات مندرس و عواطف جعلي و شعارهاي عريان نيست؛ پس قبل از هر چيز به دوست جوانم شادباش ميگويم كه به جان شعر ميانديشد.
آنچه در چهارپارهي پيش رو جريان دارد، ماجراي يك فرد است. ميگويم «فرد»، زيرا كسي كه در اين ماجرا، ميخوانيمش و نيز خودِ ماجرا، آنقدر متشخّص نيست كه بتوان اين متن را روايت شخصيت دانست؛ اما همين كه سراينده سعي كرده با ريتم قابل قبولي، رخدادها را شرح بدهد و در راستاي آنها، به يك هدف مشخص هم نظر داشته باشد، تجربهي قابل قبولي به شمار ميرود. سراينده ـ هوشمندانه ـ از دريچههاي مهمي براي ورود به متن، ميآغازد؛ پلكها! مگر نه اين كه گفته شده است «چشمها پنجرههاي روحاند» و مگر نه اين كه در پايان ماجرا، به اين نتيجه ميرسيم كه آنچه مانده، صداي پرندهايست كه همچنان و تا هميشه زنده است؟ و مگر نه اين كه اين پرنده، از جنس دل و جان است؟ حالا اسمش هر چه ميخواهد باشد؛ روح يا... . پلكها، چشمها را پوشاندهاند؛ مثل ملحفهاي كه روي جسد كشيده ميشود يا مثل پتوهايي كه براي خفهكردن آتش، روي آن انداخته ميشود (و چه عجيب كه كار پتو، هميشه گرم كردن است و اينجا، سرد كردن!). ماجرا از پلكها ميگذرد و به چشمها ميرسد؛ «دو چشم بسته، دو سیارهي پر از رؤیا» كه در اين تصوير، هم اسباب حسرتند و هم اسباب حيرت؛ بستهبودنشان اسباب حسرت است و اين كه به قدر دو سياره، پر از «رؤيا» هستند، اسباب حيرت؛ بودن و نبودن توامان! اما جاي پاي افعال كليدي اين بند كه بار موسيقي كناري را هم به دوش ميكشند، چندان محكم نيست. «اجير شدن» در بيت نخست، مابازايي ندارد و در بيت دوم نيز هر قدر هم بخواهيم «اسير شدن» را به عنوان مصدري مناسب بپذيريم، نميتوانيم بار معنايي آن را ناديده بگيريم، زيرا صحبت از «زوال» است؛ در حالي كه نابودشدن، چيزيست و اسيرشدن، چيز ديگري. اين نكات را با سختگيري مطرح ميكنم تا دوست جوان ما از همين حالا حواسش باشد و ياد بگيرد كه به ملاحظهي موسيقي بيروني و كناري، نبايد خيال و زبان را شهيد كرد. مهمترين نقطهي قوت اين بند كه از تواناييهاي دوست جوان ما در نگاه شاعرانه حكايت دارد، خوانش بالقوگيهاي هستيست و داشتههاي فراموش يا كمترديدهشدهي آدمي؛ آدمياي كه چشمش ـ فقط به عنوان يكي از اعضايش ـ به قدر يك سياره، ظرفيت در خود نهفته دارد. در اين بند، اضافهي تشبيهي «ابر سياه زوال» نسبت به بقيهي بخشها، قدري ساختگي و تكراري به نظر ميرسد.
در آغاز بند دوم، سراينده يك بار ديگر ظرافت خود در نگريستن را به رخ ميكشد؛ آن هم در پيوند با بند قبل. او وقتي ميگويد «قبل خواب در رؤيا»، يعني دارد از رؤياهاي بيداري حرف ميزند؛ از همهي خواستنهايي كه توانستن نشدهاند. و حالا بهتر متوجه ميشويم كه در بند اول، «دو سياره»، نقش قيد مقدار را هم ايفا ميكند؛ به نشانهي نهايت بسياري. و ناخودآگاه ياد آن بيت ميافتم كه «گر بمانديم زنده، بردوزيم جامهاي كز فراق، چاك شده / ور بمرديم، عذر ما بپذير؛ اي بسا آرزو كه خاك شده». مصراعهاي سوم و چهارم، شيوايي كامل ندارد (دغدغهي چرخيدن چرخ زندگي) اما اصل مضمون و تصوير، تحسينبرانگيز است؛ اين كه چرخ زندگي در ريل چهار چرخ برانكارد ميافتد و تمام!
تعبير «جرثقيل اسقاطي» كه عنوان سروده هم از آن گرفته شده، خوب و درست و شاعرانه است اما آنچه در سه مصراع نخست بند سوم بهصراحت و شعارگونه گفته شده ميتوانست در پرنيان تصوير و خيال پيچيده شود تا مخاطب، تصوير كاملي از اين كارگاه بيانصاف ببيند؛ خصوصا كه هستي نيز با اين عنوان (كارگاه) پيوند دارد.
بند چهارم با ايدهي تصويري خوبي آغاز شده؛ به عبارت ديگر، جاي دوربين، درست بوده است؛ اما حركت دوربين چطور؟ ادامهي پلان و نهايتا سكانس، چطور؟ حتي استفاده از صفات «بيرمق» و «پژمرده» با اين صراحت، لازم نبود؛ زيرا تضمين سطر چهارم بند، آنقدر خوب و مناسب است كه همهي اين صفات را در خود دارد. توضيحات صريح و اضافه در مصراعهاي دوم و سوم هم حاصل نگراني سراينده براي مخاطب است كه «مبادا منظورم را نگيرد»!
در بند بعدي، اين اتفاق، به صورت برعكس افتاده است؛ يعني در سه مصراع نخست، با صراحت و كمي شعار مواجهيم و نهايتا در مصراع پاياني به مصراعي پر از ظرفيت شاعرانه ميرسيم.
بند بعدي، بند بهتر، يكدستتر و تنيدهتري است؛ خصوصا كه حتي خوانشهاي فكري سراينده هم به تصوير و ماجرا گره خورده است. صفت «وصلهخورده» باز هم از هوشمنديهاي زباني دوست جوان ما حكايت دارد اما مجموعا تاليف دو مصراع نخست، دلچسب نيست؛ زيرا يا بايد اين دو سلول، يك واحد باشند با فعل مفرد و يا همان دو سلول، با فعل جمع. تصوير بيت دوم بند براي نشان دادن دغدغهاي كه سراينده از آغاز تا پايان كار به دنبال آن است، بسيار موفق است و آفرين ميطلبد. و البته كه يك بار ديگر هم تاكيد ميكنم كه در كل بند، توفيق قابل توجهي حاصل شده است.
در بند پاياني بهتر بود سرايندهي گرامي، از «اگرچه / ولي» استفاده نكند (فارغ از نگاه نگارشي)؛ زيرا اين ساخت، منجر به شكل گرفتن لحن استنتاج ميشود و مخاطب را پس ميزند و نقش او را ميكاهد؛ در حالي كه بند براي انجام دادن كار خودش، چيزي كم ندارد. البته تاليف مصراع دوم چه به لحاظ مضمون و تصوير و چه از منظر فرمي ميتواند اصلاح شود و ظرفيتهاي تازهاي را به بند اضافه كند.
در مجموع، ميتوان گفت كه اين تجربه، به ما نويدهاي بسيار و پررنگي دربارهي فرداي روشن سرايندهي جوانش، به ما ميدهد. چشم به فردا داريم.