عنوان مجموعه اشعار : سه
شاعر : بتول احمدی
عنوان شعر اول : مبتذلمردها از شکار برگشتن
لاشهی خرس پیر بو میداد
میدونی؟ بوی بد که نه، بوی خوب
لاشههه بینظیر بو میداد
البته فک کنم نمیفهمی
شما گوشت شکار خوردی اصن؟
تا حالا توی غار مردا رو
قبل کشف عدد، شمردی اصن؟
مردا گاهی زیاد و کم میشدن
ولی آمارشون توی مشتم...
روی دیوار غار خط کشیدم
عددا رو با جای انگشتم
شاید اصلا بگی دروغ میگه
ولی مادرحساب من بودم
اونکه نقاشیاشو چاپ کردن
تو هزار تا کتاب، من بودم
**
وقتی داشتیم شکارو میخوردیم،
گُف منم چنتایی نواده میخوام!
تو یه کم از زنونگی دوری!
من زن غاردار ساده میخوام!
گف نگا کن به جامعهت گاهی!
ما نئاندرتالیم، یادت نیس؟
هنوزم واژه اِخترا نشده
این که فک میکنی، زیادت نیس؟
اون روزا البته سیگار نبود
ولی اون یک کمی معاصر شد
یه سیگار از تو خشتکش درآورد
کولهشو بست و یکهو شاعر شد:
"میروم دست از تو بردارم
میروم پای از تو پس بکشم
میروم تا کمی قدم بزنم
میروم تا کمی نفس بکشم"
زل زدم به سیگار خاموشش:
"دل کی رو میخوای کباب کنی؟"
آتیشو کشف کردم و گفتم:
"میتونی راتو انتخاب کنی"
پ.ن:
بذا یک ذره بیادب باشم
تف تو روی قصیده و غزلت
چن هزار آدمو یهجا کشتن
برو حال کن با شعر مبتذلت
عنوان شعر دوم : ..
عنوان شعر سوم : ..
اگرچه در اينجا و اكنوني كه ما هستيم، هنر مستقل، نهتنها خريداري ندارد بلكه سلوك پرهيزكارانه در هنر، سبب از دست رفتن دار و ندار هنرمند هم ميشود، هنوز و تا هميشه، لحظاتي غبطهانگيز در زندگي هنرمندان واقعي هست كه ديگران، حتي اگر گنج قارون هم داشته باشند، نميتوانند تجربهاش كنند و اين تجربه، يكي از همانهاست؛ تجربهاي كه به من مخاطب اطمينان ميدهد مؤلفش توانسته يك سفر رفت و برگشت تمامعيار به دوران پيش از كشف آتش داشته و حتي آتش را خودش كشف كرده باشد؛ بنابراين وقتي روايتش از آن روزگار را ميخوانم، ناخودآگاه، قوهي قياسم هم فعال ميشود و به اين نتيجه ميرسم كه «... ئه! اون روزا هم يه چيزايي شبيه امروز بوده؛ حداقل، امروزِ بعضي جوامع» و بعد به فكر ميافتم كه «خب چرا؟ اونا خيلي پيشرفته بودهن يا اينا خيلي عقب موندهن؟» و پاسخ هم كه روشن است. پس بگذاريد همينجا اين نكته را هم اضافه كنم كه چنين اثري كه كارش را در لايهبنديهاي مناسب و متناسب، بهدرستي انجام ميدهد، نيازي به پينوشتي با اين همه صراحت ندارد؛ مگر اين كه مولفش يا خيلي عصباني بوده باشد و خواسته باشد دقّدلياش را خالي كند يا اين كه مخاطبش را دست كم گرفته باشد. البته حواسم هست كه عنوان اثر هم «مبتذل» است؛ همان كليدواژهاي كه سراينده در نقطهي كانوني پينوشت، بر آن تاكيد ميورزد؛ اما با اين تبصره هم پينوشت را ضروري نميدانم. و اگر اين پينوشت، مخاطب خاص داشته باشد هم كه ديگر بدتر؛ چون خود سراينده، خواهناخواه، يك تخاطب گسترده را به يك تسويه حساب دونفره، فرو كاسته است.
از همان بند نخست، راوي وسط ماجراست و همين موقعيت، باعث ميشود مخاطب، بلافاصله دچار قلاب روايت شود؛ خصوصا كه راوي اصلا اجازه نميدهد روايتش تخت و بياتفاق پيش برود. و البته كه بخش مهمي از اين اتفاقات را در زبان رقم ميزند؛ از همه برجستهتر و درخشانتر، نوع برخورد با قيد «بينظير» است كه هم پارادوكسيكال است و هم نسبتي با كاربردهاي امروزي زبان ـ خصوصا بين نسل جوان ـ دارد. به عنوان مثال، در گفتوگوهاي اين نسل، قيد «وحشتناك» الزاما به «ترس و وحشت» محدود نيست و معني «بسيار زياد» ميدهد به همين دليل اين قيد، در امور مثبت هم به كار ميرود. در مصراع پاياني هم قيد «بينظير»، به معناي قاموسياش محدود نيست و ارزش افزوده يافته است. تأثير اين قيد، بيشتر از اينها هم شده؛ چراكه در جايگاه قافيه نشسته و موسيقي نيز آن را پررنگتر ميكند. سراينده با بهرهمندي از امكانات زبان گفتاري، توانسته فضاي صميمانهتر و واقعيتري براي مخاطب ايجاد كند و او را بيشتر در دل فضاي تخاطب قرار دهد. استفهام «ميدوني؟» يكي از همين ظرفيتهاست كه در همان بند نخست، فاصلهي راوي و مخاطب را به حداقل ميرساند. مخاطب باهوش و آشنا، از همين بند، متوجه ظرفيتهاي تاويلي اثر نيز هست؛ از جمله تركيب «خرس پير» كه ميتواند تعابير خاصي را رقم بزند. راوي، لحظه به لحظه، تصورات عادتي مخاطب را به هم ميزند و همين رفتار، باعث ميشود كه روايتش، تشخص و تمايز خودش را بيابد. مثلا در همين بند اول، وقتي ميخوانيم «لاشهي خرس پير بو ميداد» شك نداريم كه منظور، بوي گند است؛ اما بلافاصله راوي اولشخص با پسندي كه در كاراكتر خودش سراغ دارد، ابر تصور ما را از هم ميپاشد و حتي ما را در خصوص دريافتمان از صفت «بد»، دچار تعارض و ترديد ميكند! نسبيت «بد و خوب» در اين بند، عيني شده است؛ خصوصا كه با تاكيد در مصراع چهارم و كاركرد عالي قيد، اين نسبي بودن، فارغ از هر صراحت شعارگونهاي، موكد هم شده است.
در بند دوم، راوي يك بار ديگر مخاطب را به چالش ميكشد؛ باز هم با انگشت گذاشتن روي تفاوتهايي كه بين يك انسان اوليه (خودش) و يك انسان امروزي (مخاطب)، در فضاي عيني خيال، رقم ميزند. نگرش نسبي ادامه دارد؛ اين بار به «فهميدن»، «دانستن»، «تجربهكردن» و... با اين چالشِ افزوده كه نقش سطوح تاريخي زندگي انسان در اين زمينه را هم تعطيل نميبينيم؛ «شمردن قبل از كشف عدد». مخاطب، ميتواند در پاسخ مصراع دوم بگويد «حالا فرض كن نخورده باشم؛ چه فرقي ميكند؟» اما پاسخ پرسش بعدي، به اين سادگيها نيست! و اينجاست كه «نميفهمي» پررنگتر ميشود. دكلماسيون كاملا طبيعي راوي، همچنان ادامه دارد و همچنان نقش مهمي در باورپذيرشدن فضا ايفا ميكند. چه مخاطب تا اينجا به اين نتيجه رسيده باشد كه راوي، زن است و چه بعدا به اين نتيجه برسد، ناگهان متوجه ميشود كه مشكل اصلي، نبود عدد نيست؛ تجربهكردن عدد است! شمردن در چنين فضايي، خيلي خيلي سختتر از شمردن با عدد و رقم و كاغذ و قلم است! مخاطب آگاه، در اين بند هم متوجه لايههاي تاويلي تازه و تنيدهي روايت ميشود و كمكم همهجاي ذهن و جانش درد ميگيرد؛ دردي عميق كه در لحن تلخ طنز، جانكاهتر هم شده است. چنين روايتي يك لحظه يقهي مخاطبش را رها نميكند و درست وقتي كه او فكر كرده چيز ديگري نمانده، دچار يك قلاب تازه ميشود؛ بارهاي معنايي «شكار» را هم بايد در نظر داشت!
تجربهي وحشتناك شمردن پيش از عدد، در بند سوم، بسط داده شده و البته در بند چهارم هم ادامه يافته است. اين بار هم راوي يك بار ديگر، مخاطب را تكان ميدهد! «آيا تا حالا فكر كردهاي كه ممكن است خوانشهايي كه از نقاشيهاي توي غارها به خوردت دادهاند، فقط تصورات باستانشناسان بوده باشد؟ حالا به اين فكر كن كه آن هزار كتاب، زجر و دردِ منتشرِ من است! درست است كه دانشمندان، دانشمندند اما هنرمندان هم هنرمندند؛ همينقدر بديهي و همينقدر شكننده!»
سراينده در اجراي روايتي كه ديده و دريافته، عمدتا خوب و كمنقص عمل كرده اما بند سوم ميتوانست اجراي دلخواهتري هم داشته باشد. مثلا بهتر بود سپيدنويسي يا ناقص ماندن مصراع دوم كه با سهنقطهي پاياني نشان داده شده، با يك رخداد روايي همراه ميشد؛ صورت فعلي، كمي بوي نشدن و نتوانستن ميدهد. بيت بعدي هم ميتوانست تنيدهتر و موثرتر باشد؛ مثلا «روي ديوار غار، به خط كردم / عددا رو با خون انگشتم» كه البته فقط مثال است و به هيچ وجه، پيشنهاد نيست. در اين بند «مادرحساب» يك استخدام هوشمندانه و البته انديشمندانه است كه آفرين مفصّل جداگانه ميطلبد؛ تعبيري كه ميشود دربارهاش بسيار نوشت اما حيف كه مجال نيست.
از بند بعدي پاي يك سومشخص مهم و البته نمادين به متن باز ميشود كه علاوه بر ايفاي نقش مهم خودش در روايت، در متشخصترشدن كاراكتر راوي نيز نقش مهمي دارد. البته اين بند را هم بايد با بند بعدياش خواند و مجموعا يك فراز از روايت در نظر گرفت؛ زيرا راوي، افراد را دقيقا در متن جامعه واميكاود. تعبير «زن غاردار ساده» نهتنها مستقلاً يك كشف درخشان است بلكه در مونتاژ موازي روايت، نقش مهمي دارد. در ادامه هم شاعر بدون هيچ شعاردادني، به نقش جامعه در شكل گرفتن هويت افراد ميپردازد؛ آن هم با استدلال درخشاني كه در عين برخورداري از بار طنز، كاملا مجابكننده مينمايد. و البته كه اشاره به «واژه» كه يادآور مبحث اصالت زبان است نيز فصل تازهاي ميگشايد؛ فصلي كه در بند بعد، دستمايهي ادامهي ماجراست؛ شاعرشدن و خلق پديده و رخداد، از واژه. سطر «ولي اون...» از بقيهي سطرها قدري پايينتر ايستاده، چون ضرورت متنياش فراهم نشده و بيشتر، حاصل خودآگاه است. و البته كه خط اصلي روايت، كاملا درست و دلخواه پيش ميرود.
در بند پاياني، راوي يك بار ديگر خداوندگاري هنرمند را به رخ ميكشد؛ اين كه اگر او نباشد، نه هيچ تازهاي در هستي خواهد بود و نه به فرضِ بودن، به كاري خواهد آمد.
نميدانم چند بار بايد به خاطر اين شعر به آفرينندهاش شادباش و خجسته باد بگويم و فقط اميدوارم كه اين سير صعودي در آثارش همچنان و تا قلههاي فتحنشده، ادامه داشته باشد.