عنوان مجموعه اشعار : پشت لبخند
شاعر : مجتبی سلیمانی
عنوان شعر اول : تمام قصهدوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم
سپاس
صدایِ سکوت را در این گریز
دلم به روشنایِ قطره می رقصد
وجودِ خالی از بهانه ام می ماند
تمامِ قصه منم
دیگر هیچ؛
نه از تویی بهانه می گیرم
نه از خودی به قصه دلگیرم
من از صدایِ یک پنجره می خشکم
من از نگاهِ یک خاطره می سوزم
دلم
دلم به راهِ یک عبور می ماند
کجا مرا به خویش می خواند؟!
کجا مرا . . .
دلم اشاره را می داند
ستاره را
زِ خویش می راند
. . .
به شهرِ تنهایی ام خوش آمدی ای صبح!
فدایِ هر چه چون تو بی باکی ست
زِ گریه ام بهانه مگیر ای دوست
که غصه نیست در دلم
دلشادم
تو باز می روی و من تنها . . .
دوباره سینه یِ صبح را شکنجه می کند
اشکم
عنوان شعر دوم : رهرودر این سکوت خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
تنیده در عبورِ خواب و بیدارم
به پای، خزیده در سرایِ مهتابی
چو مست می روم،
گهی فراز آیم
و گاه
به اعماقِ چاه می روم
در این سیاهیِ چشمانم، آه
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
زِ خسته کابوسِ شب می هراسم، اما
مگر به معجزه باور کنم شاید
هنوز خوابِ چشمم نمی داند،
که پشتِ پرده یِ یک گناه می روم؟!
نه از من
از ستاره ها پیداست
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
به سازِ یک ترانه می رقصد این تصویر
که روزگارِ سپید از سیاهِ من پیداست
اگر چه خسته،
اما سیاه می روم
میانِ پنجره ها راه می روم
زِ من شبیه تر به گریه هم
آیا هست؟
عجیب نیست که خنده هم زیباست!
درونِ آینه هم،
مثلِ من،
پیداست
اگر کلاه،
شباهتِ من با من بود،
نگاه کن که بی کلاه می روم
به پای نمی نشینم بدین شباهت ها
همیشه و همیشه راه می روم
کسی به شیطنت آشفته می سازد
نگاهِ پاکِ مرا تا بخشکاند
تمامِ آنچه رُسته در وجودم را
دوباره بی تفاوت از ملامت ها
به سویِ بازیِ دلخواه می روم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم
شروعِ عاشقانه ای در راه است
من از ستاره خوشبخت می شوم، اما
مگر بهار را نمی خواهم،
که این چنین شکسته، تباه می روم؟!
خیالِ با تو بودنم زیباست
بهار را چه می شود بی تو؟
بدین عبورِ زمستان گذشتنم خوش باد
که با عصایِ تو راه می روم!
چه مال ها که باخته ام در این قمارِ بی پایان
به لحظه محتاجم
اما نمی آید
مگر اشاره ای به رفته ام باشد
فریب یا که نا فریب این بار
نشسته بر سکوتِ یک رفاه می روم!
بهانه ای ندارم، اما باز
نشسته با فریبِ تو راه می روم
زِ عشق می زنم پیاله ای شاید
مرا به دستِ تو پیدا کند یک دم
چگونه باورِ خویش را ندیده ای با خود؟!
اگر تو خواستی،
چه می زند باران؟!
تو خیس بودی اما به خود نمی گفتی
چه ترس از صدایِ سازِ بارانی!
تو را دوباره زیرِ باران هم
به حرمتِ سکوتِ یک نگاه می روم
دوباره عاشقانه شاید
نه،
به جایِ تو هم لحظه ای راه می روم
اگر تو را کنار می گذاشتم
ای وای! . . .
سیاهِ من، سپیده ام را می کشت
تو آمدی
دوباره پیدا شد من
به دستِ تو آفتاب را دیدم
صدایِ ابریِ روزگارم مُرد
کنون به هستیِ آغوش زیباست
برایِ جستن یک پناه می روم
همیشه ناشناس می روم
اما،
میانِ پرده یِ عشقِ تو راه می روم
در این سکوتِ خفته در صدایِ هر آواز
به سویِ زمزمه یِ ماه می روم
اگر چه خسته شد فانوسم
هنوز هم برایِ کوچه راه می روم . . .
عنوان شعر سوم : تنهاترمن از سکوتِ شمعدانِ خالیِ غبار گرفته
می پرسم:
- دلت برای روشنیِ سینه ات تنگ نیست؟
سکوت با هزار آرزو می گوید:
- تویی که تنها تر از منی؛
با من،
غبار سال هاست که همنشین می آید!